منم و شبگرد شهرم...

19 شهريور 1392 ساعت 6:40


وبلاگ فانوس 90 نوشت : بسم الله...

با سلام خدمت شما دوستان عزیزم.. امیدوارم خوب باشید اما من نه! فکر نمیکنم رو به راه باشم.. مدتیه که یه دل مشغولی دارم و هر چی هم فکر میکنم که چطور حلش کنم راه به جایی نمیبره..
ماها ایرانی هستیم.. و نام ایران  به تنهایی هزاران صفحه مطلب در بطن خودش جای داده.. اینکه چرا اینجور شروع میکنم بماند. حرفم از تعصب و غیرتیه که به خاک کشورمون و به نام کشورمون داریم.. همه ی شما هم میدونید که این صحبتم  ُ صحبت تازه ای و ساده ای نیست.. غیرت، تعصب، انسانیت همه توی ذات ما ایرانی ها هست..
چرا هیچوقت به هیچ بیگانه ای اجازه ندادیم که آقای بالاسرمون باشه....چرا به اجنبی اجازه ی سر تکون دادن هم نمیدیم؟...اینا همش نشون از همون غیرتو تعصبه...
اما همه ی ماها بعد از کشورمون به اون جایی که به دنیا اومدیم هم تعصب داریم. برای آبادانیش تلاش میکنیم و هر وقت خلائی میبینیم ناراحت میشیم..
من یکی از جوونای استان سیستان و بلوچستان هستم.. خیلی هم به جایی که به دنیا اومدم افتخار میکنم اما به تازگی که نه دیر وقته که با صحنه هایی مواجه میشم که نمیتونم ساکت بمونم..
راستش فکر میکنم سکوتم خیانت به خودمه، به مردممه و به کشورم.. چندین ماه قبل و شاید یکی دو سال پیش مدام اخبار کشورمون از خشک شدن دریاچه ی ارومیه میگفت. راستش خیلی ناراحت کننده بود که یکی از دریاچه های خوب کشورمون داره خشک میشه
یام از خشک شدن زاینده رود... چندین سال قبل کنار زاینده رود  قدم میزدم و از زیبایی رودخونش نهایت لذت رو میبردم و افتخار میکردم به داشتن همچین جاهای زیبایی در کشورم..
اما بذارید که از شهر خودم براتون بگم .. شاید به مزاج خیلیا خوش نیاد اما چیزایی رو که وجود داره میخوام بگم..
برخی شبا پیش میاد که آدم هوس قدم زدن میکنه و میخواد از تنها قدم زدن لذت ببره و آروم بشه..
چندشب پیش بود.... لباسامو تنم کردمو آروم درب حیاط رو پشت سرم بستم تا مزاحم خواب کسی نشم.دست هامو توی جیبم کردمو شروع کردم به قدم زدن.. چند دقیقه ای که راه رفتم متوجه فردی با لباس های پاره و صورتی سیاه و چرکین  شدم. به چهرش که نگاه کردم تنها چیز خوبی که دیده میشد برق چشماش بود و ناتوانی چهرش که پشت موهای ژولیده صورت و سرش پنهان شده بود....کیسه ای  به دوشش بود و  با دو دستش محکم گوشه ی کیسه رو گرفته بود تا مبادا از دستش رها بشه.. انگار که این کیسه همدمش بود و رفیق  این روزای سردش شده بود . متوجه میشدم که داره زیر لب چیزایی رو زمزمه میکنه.. گمونم با همین دوستش داشت صحبت میکرد..با حالتی نامتعادل قدم بر میداشت. هر آن فکر میکردم الانه که بیوفته..
خواستم بی تفاوت از کنارش بگذرم اما این اجازه رو به خودم ندادم..با فاصله اما با دغدغه پشت سرش شروع به قدم زدن کردم..
بعد از دقایقی کنار خیابون ایستاد و فکر کردم میخواد توی این خلوتیه خیابونا ماشینی کرایه بگیره و سمت منزلش بره اما نه! کم کم داشت سمت سطل زباله ی سر کوچه میرفت..
همدمش رو کنار سطل گذاشت و گوشه ی سطل رو با دستاش گرفت و کج کرد.شروع کرد لا به لای زباله ها گشتن به دنبال شئ ای تا شاید به درد بخور باشه و بتونه اونو بفروشه تا نمیدونم خرج چی رو در بیاره... دیگه نتونستم طاقت بیارمو از کنارش رد شدم.
اون شب چند نفر دیگه رو مثل اون دیدم که الان فقط یه دوست داشتن و اونم مجبور بودن تا روی دوششون حملش کنن...شاید با حال و روز الانشون هیچ فرقی نمیکرد و تنها و بهترین دوستشون هم همون بود.. حداقل میشد که شبو تا صبح باهاش صحبت کنن..
بماند... اینجور افراد خیلی توی شهر من وجود داره.... شاید دنبال دلیل باشید که چرا دارم گلایه میکنم. من از این افراد گله ندارم..
من بهشون حق میدم که رفتن و معتاد شدن..آهای  اونی که اون شب منو به دنبال خودت کشوندی دمت گرم رفیق که معتاد شدی.. دمت گرم که همدمت شده  یک گونیه چرکین و روغنی.. دمت گرم که خوشبختی رو به کام خونوادت تلخ کردی...
راستی توی شهر من کم کم نا امنی هم داره زیاد میشه اما من از اون دزدهایی هم که اینقدر شهرمو نا امن کردن گله ای ندارم.. بهشون حق میدم. آقا دزده آفرین بهت که اینقدر دلو جرات پیدا کردی که راحت میری در ماشینو باز میکنی و وسایل ماشینارو میبری راحت از رو دیوار خونه ها بالا میشی واسه دزدی...
چیه؟ تعجب کردین دارم از بزهکارای شهرم دفاع میکنم؟ دارم بهشون حق میدم که بدبخت شدن؟ بهشون حق میدم که این مسیرو انتخاب کردن؟
پس بذارید بگم! کدوم یکی از شماها داده این مردم رو شنید؟ کدوم یکی از شماها فقر این مردم رودید؟ کدوم یکی محرومیت مارو دید؟ آره سیستان من داره نابود میشه.. کیه که به داده شهر من برسه؟
کیه که توی اخبار بگه نزدیک ۲۰ ساله هامونمون خشکه ... دریاچه ای که زندگیه دهها هزار نفر بسته به اون بود... توی شهر من یا باید اونقدر نابغه باشی که بتونی بعد از پایان تحصیلات دستت رو جایی بند کنی یا هم بشی یکی مثه اون آقا دزده و یا اون معتاده... اینجا با فوق لیسانشم نمیتونی جایی استخدام بشی...
اینجا نه شرکتی داره و نه جایی که یه جوون بتونه منبع درآمدی داشته باشه تا ذهنش سمت دزدی و اعتیاد کشیده نشه...اینجا اکثر مردمش کشاورزنو زندگیشون به همون هامون بستگی داشت که اونم ازمون گرفتن...
اینجا تنها جای تفریحی که برای جوونا  باقی مونده گشتن توی چایخونه ها و کشیدن دود قلیونهای سرطان زاست..
شما میبودین چیکار میکردین؟ کوچ میکردین؟ درس میخوندین؟ کدوم کاره اشباء شده رو اتخاب میکردین؟پس واسه شما هم راهی جز کشتن لابه لای زباله ها یا بالا رفتن از دیوار خونه ها باقی نمیموند...


کد مطلب: 8074

آدرس مطلب: https://www.baham91.ir/vdca.0nak49nwy5k14.html

همه با هم
  https://www.baham91.ir