سلام چادرم

23 تير 1392 ساعت 7:48


وبلاگ عاکف نوشت: برای هر آدمی پیش میاد که تو مسیر زندگی اش به دو راهی های می رسه که برای طی کردن فقط یک مسیر ُ می تونی انتخاب کنی و امکان اینکه اگر وسط راه پشیمون بشی و بخوای برگردی شاید نباشه .... شاید باشه ولی سختی راه چندین بار بیشتر می شه ... واسه همینه که تو انتخاب مسیرهای زندگی باید دقت کرد و برای من چنین مسیری قرار گرفت ُ مسیری که بخاطرش حاظر شدم از بعضی ارزش های دین و زندگی ام بگذرم آره درست موقعه گرفنتن بورسیه ام به یکی از کشورهای اروپایی بود  که مسیر رو اشتباه انتخاب کردم شاید اونقدر ذوق زده شده بودم که هیچی برام مهمتر از اون بورسیه نبود!!! ( حتی چادرم)  رو که خیلی بهش وابسته بودم ُ گذاشتم کنار به راحتی !! خودم باورم نمی شد خیلی تغییر کرده بودم .. هرروز احساس می کردم از من خودم فاصله می گیرم و به من دیگه ای تبدیل می شم  من بیگانه ،من ای که من برای خشنودی خودش می خواست ولی من نفهمیدم که این همون هوای نفس که اومده سراغم! تعجب ام !!! از این بود که همه کارهای بورسیه ام درست شدو به مانعی بر نخوردم که رفتن  ام کنسل بشه .. انگار خودم دنبال بهانه ای می گشتم  برای  نرفتن و این افکار و احساسات درست موقعی اومد سراغم که قرار گذاشتم یک بار دیگه تمام خاطرات گذشته ام مرور کنم خاطرات دوران کودکی ،دوران مدرسه  و دوران دانشجویی .. هنوز شیرینی اردو های دانشجویی رو احساس می کنم ، خاطره همه دوستهای که تو سخت ترین شرایط کنارم بودن... یاد نامه نوشتن همه بچه ها ی کلاسمون که تو اردوی راهیان نور واسه شهدا می نوشتن و یه چیزی ازشون می خواستن ... یادم نمیره که جواب نامه من از همه زودتر از طرف شهید اومده بود ... یک وصیتنامه بود از همون شهیدی که من براش نامه داده بودم... وصیتنامه اش کوتاه بود ولی پر از معنا ،از همون موقعه تحت تاثیر شهید بودم ... انگار حرفهای من می شنید... جوابم می داد... احساس می کردم وصیتنامه اش یعنی عمل به اونچه که بخاطرش رفته بود... تصمیم گرفتم با شهید عهد ببندم که همه اون  ارزش های که تو وصیتنامه اش نوشته بود بهش عمل کنم ... اون حتما داره من می بینه! از اون روز به بعد ...چادرم و حجاب که یکی از اون ارزش ها بود برام یک ارزش شد و یک افتخار... واسه همین چادر به سرم محکمتر شد و قول داده بودم تو هیچ لحظه ای کنار نذارم یا حرمتش زیر پا نگذارم هر چی دوران دانشجویی ورق می زدم ،دلم آتیش می گرفت و قطره های اشک بدون فاصله و با دلتنگی خاصی از چشمم سرازیر می شدند ...صبر اشک هام  دیگر لبریز شده بود و طاقت کم ...من عهدام را زیر پا گذاشته بودم از اون شهید و تمام ارزشها فاصله پیدا کرده بودم و غرق درونم بودم  نمی دونم چه جوری وصیتنامه شهید تو قفسه کتابهام پیدا کردم ولی مطمئن ام کار دل بود نه دست... آخه یکی از قرارهام این بود اگه کارم ، زندگی ام یه جا به مشکل خورد سراغ وصیتنامه برم و یک بار دیگه بخونمش و عهدم دوباره تمدید کنم...با یه تاریخ یا یک جمله ... حالا که تاریخ تجدید عهدم نگاه می کنم به یاد لحظه ای وداع با چادرم می افتم ... آخه اولین ارزشی بود که شهید از من خواسته بود .... و اولین ارزشی بود که من از دست داده بودمش ... و همینطور از بقیه ارزش ها به مرور فاصله گرفته بودم ،دیگه نمازهام مرتب نبود .. بعد از مدتی جانمازم برای هفته ها باز نشد توی همه ی این مدت دلم سراغ شهید نگرفت... نمی دونم چرا ؟؟؟؟ داشتم داغون می شدم ، فکر اینکه اون شهید از همه خوشیهایش  گذشت و برای حفظ ارزش ها ایستاد و اسوه شد . و من که همه ارزش ها را برای رسیدن به خوشیهای زود گذر  از دست داده بودم  از مغزم خارج نمی شد. به یاد جمله ای افتادم که می گفت : دنیا محل تردید نیست ... انگار شهید به دلم آمده بود و منتظر من.. و حالا من مانده بودم  و تجدید عهد دوباره ... امضاء خوب ماندن در دنیای که یک فرصت است برای خوب شدن و خوب دیدن و خوب عمل کردن ... با دستی لرزان و قلبی آکنده از پشیمانی شکستن عهد نوشتم : که می مانم خوب... می ایستم محکم... و حفظ می کنم همه ارزشهای که تو برای آنها رفتی . سلام چادرم!!!   انتهای پیام/


کد مطلب: 4113

آدرس مطلب: https://www.baham91.ir/vdca.6nyk49n6e5k14.html

همه با هم
  https://www.baham91.ir