مرگ

5 مرداد 1392 ساعت 7:33


وبلاگ  سوپراستار نوشت: حكايت وقت رسيدن مرگ آقاهه نشسته بود، داشت تلويزيون مي ديد كه يهو مرگ اومد پيشش... مرگ گفت: الان نوبت توست كه ببرمت... مرد يه كم آشفته شد و گفت: داداش! اگه راه داره بي خيال ما شو، بذار واسه بعد. مرگ گفت: نه، اصلا راه نداره. همه چيز طبق برنامه است. طبق ليستِ من، الان نوبت توست. مرد گفت: حداقل بذار يه شربت بيارم خستگيت در بره، بعد جونمو بگير. مرگ قبول كرد و مرد رفت تا شربت بياره... توي شربت 2 تا قرص خواب آور انداخت... مرگ وقتي شربت رو خورد، به خواب عميقي فرو رفت... مرد وقتي مرگ خواب بود، ليست رو برداشت، اسمش رو پاك كرد و نوشت آخر ليست! و منتظر شد تا مرگ بيدار شه... مرگ وقتي بيدار شد گفت: دمت گرم داداش! حسابي حال دادي، خستگيم در رفت... به خاطر اين محبتت من هم بي خيال تو مي شم و مي رم از آخر شروع به جون گرفتن مي كنم! نتيجه اخلاقي: سر هر كسي رو مي شه كلاه گذاشت الا سر مرگ...   انتهای پیام/      


کد مطلب: 4988

آدرس مطلب: https://www.baham91.ir/vdca.anyk49noa5k14.html

همه با هم
  https://www.baham91.ir