یکی بود یکی نبود...

15 شهريور 1392 ساعت 8:15


وبلاگ "نقطه‌چین تا خدا" نوشت: وقتی نفس هایم به شمارش می افتدوقتی دلم به اندازه ی دنیاتنگ میشودفقط یکـ چیز میخواهم دستانت راروی قلبم بذاری...نگاهم کنی...وبرای دل تب کرده ام امن یجیب بخوانیمخاطب خاصم "خدا" جالب است همیشه تو شرو میکنی ! بیشترش آن وقتهایی که نمیتوانم حرف بزنم اون هم با تو... باتویی که هیچ کسی را نمیتوانم اندازه تو دوست داشته باشم...از تو فرار میکنم وجز تو جایی را برای پناه بردن ندارم!تازه فهمیدم به اندازه تمام دلتنگی ها ونگرانی هایم تورا نشناخته ام..!!حالا فهمیده ام که وقتی که تمام فرمول هاو معادلات هزار معلوم، هزار مجهول دنیا را تا آخر می روی و به هیچ جوابی نمیرسی، وقتی که هیچ کدام ازقوانین جامدات ومایعاتِ عالم به دادتو نمی رسند وقتی که هزار بار درذهنت تاته قصه میروی و باز هم میبینی که کلاغ قصه به خانه اش نمی رسد، تنهایک راه باقی میماندهمان راهی که ازاول قصه گفته اند..اول قصه که یادت هست؟!همان وقتی که "یکی بود، یکی نبود،غیر از خدا هیچ کس نبود."حالا هم یکی هست، یکی نیست غیر از خدا هیــــــــچ کس نیست.... + فرشته از سنگ پرسید : چرا از خدا نمیخوای تو را انسان کند؟؟!! گفت : هنوز آنقدر سخت نشده ام که انسان شوم!!....... انتهای پیام


کد مطلب: 7670

آدرس مطلب: https://www.baham91.ir/vdcb.zbzurhb0giupr.html

همه با هم
  https://www.baham91.ir