مهمان بودن چند روز است

19 فروردين 1393 ساعت 21:01


مهمان بودن سه روز است . بعد از آن هر چه بخورد از باب صدقه و انفاق خواهد بود. به اين جهت دوست ندارم از صدقه استفاده كرده باشم . تقاضا دارم مرا به كارى وادارى ، مشغول آن شوم تا آنچه مى خورم صدقه نباشد. حرف لر  نوشت: از كسانى كه در زمان حكومت هارون الرشيد فرارى شد و خون را پنهان نمود. قاسم ابن موسى ابن جعفر (عليه السلام ) است كه از ترس جان خويش به طرف شرق متوارى گشت . روزى در كنار فرات راه مى رفت چشمش به دو دختر كوچك افتاد كه با يكديگر بازى مى كردند. يكى از آنها براى اثبات ادعاى خود مى گفت نه اينطور نيست (به حق امير صاحب بيعت در روز غدير.) قاسم جلو رفت ، پرسيد از اين امير كه گفتى منظورت كيست ؟ دختر گفت مرادم ابوالحسن پدر امام حسن و امام حسين (عليهم السلام ) است . خشنود شد كه به محل دوستان اجداد خود رسيده . گفت آيا مرا بسوى رئيس اين قبيله راهنمائى مى كنى . دختر جواب داد آرى پدرم رئيس اين قبيله است او جلو رفت و قاسم هم از عقبش ‍ حركت نمود. پدر خود را به قاسم معرفى كرد. سه روز با كمال احترام و پذيرائى شايسته در آنجا ماند. روز چهارم پيش شيخ و رئيس قبيله رفت . گفت من شنيده ام از كسى كه او از پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) نقل مى كرد. آنجناب فرمود مهمان بودن سه روز است . بعد از آن هر چه بخورد از باب صدقه و انفاق خواهد بود. به اين جهت دوست ندارم از صدقه استفاده كرده باشم . تقاضا دارم مرا به كارى وادارى ، مشغول آن شوم تا آنچه مى خورم صدقه نباشد. شيخ گفت كارى برايت تهيه مى كنم ، ولى قاسم درخواست كرد آب دادن مجلس خود را به او واگذار كند. شيخ پذيرفت .   مدتى قاسم در آنجا به همين كار اشتغال داشت . تا اينكه نيمه شبى پيرمرد از اطاق بيرون شد. قاسم را ديد در دل شب به پيشگاه پروردگار دست نياز دراز كرده و با يك توجه مخصوصى چنان غرق درياى مناجات است كه هيچ چيز او را به خود مشغول نمى كند. از ديدن حال قاسم محبتى از او در دلش جاى گرفت . صبحگاه كه شد بستگان خود را جمع نمود. گفت مى خواهم دخترم را به اين مرد صالح و پرهيزگار تزويج نمايم همه قبول كردند. دختر خود را به ازدواج او در آورد. خداوند از آن زن به قاسم دخترى لطف كرد. آن بچه دوران كودكى را تا سه سالگى گذراند در اين موقع قاسم مريض شد و بيماريش شديد گرديد.   روزى شيخ بالاى سر قاسم نشسته بود از خانواده و فاميل او سوال مى كرد. جواب هائى داد كه شيخ را وادار به جستجوى بيشترى كرد و توجه به يك قسمت از جوابهاى قاسم نمود، ناگاه گفت فرزندم شايد تو هاشمى هستى . گفت بلى من قاسم ابن موسى ابن جعفر (عليه السلام ) بدون واسطه فرزند امام هفتم مى باشم . پيرمرد بر سر و صورت زد. گفت چه شرمنده گشتم پيش پدرت موسى ابن جعفر (عليه السلام ). قاسم پوزش ‍ خواست و گفت تو مرا گرامى داشتى و پذيرائى كردى با ما در بهشت خواهى بود ولى من به شما سفارشى دارم .   بعد از آنكه از دنيا رفتم و مرا غسل و كفن نموده دفن كرديد موسم حج كه رسيد شما و زوجه ام با همين دخترك كوچك كه يادگار من است براى زيارت خانه خدا حركت كنيد. پس از انجام مراسم حج در مراجعت راه مدينه را پيش مى گيريد. وقتى كه به مدينه رسيديد دخترم را از اول شهر پياده نمائيد او خودش به هر طرف خواست برود مانع نشويد. شما هم از پشت سر او برويد تا اينكه بر در منزل بزرگى مى رسد. همانجا خانه ما است داخل مى شويد در آن خانه فقط زنهائى بى سرپرست كه در ميان آنها مادر من نيز هست بسر مى برند.   قاسم از دنيا رفت تمام سفارش و وصيتهاى او را انجام دادند. اين خانواده با اندوه به جانب مكه حركت كردند. مراسم حج را بجاى آورده به مدينه بازگشتند. پيرمرد دختر را بر زمين گذاشت ، او هم شرع به راه رفتن كرد تا رسيد به در خانه بزرگى . داخل شد. شيخ با دخترش بر در منزل ايستاد. همين كه زنان چشمشان به اين دختر كوچك افتاد هر يك از اين گل نوشكفته سوالى مى كردند.   ولى آن يتيم اشك مى ريخت و به صورت آنها با دقت نگاه مى كرد. مادر قاسم آمد، چشمش به اين دختر افتاد شروع به گريه كرد، او را در آغوش گرفت و همى بوسه داد. گفت به خدا قسم اين فرزند زاده من ، بازمانده پسرم قاسم است . زن ها در شگفت شده پرسيدند از كجا مى دانى . گفت زيرا شباهت زيادى به پسرم دارد. آنگاه دخترك گفت مادر و پدربزرگم بر در منزلند. مى گويند بعد از خبر يافتن مادر قاسم از حال فرزندش بيمار شد و سه روز بيشتر زندگانى نكرد.(1) مدفن قاسم ابن الكاظم (عليه السلام ) در شش فرسخى حله معروف است . 1.شجره طوبى ، ص 210. انتهای پیام/


کد مطلب: 14449

آدرس مطلب: https://www.baham91.ir/vdcb9ab8.rhbaapiuur.html

همه با هم
  https://www.baham91.ir