زهرا ديگه حس و حالش زهرايي نبود

14 مهر 1392 ساعت 9:07


وبلاگ حریم اسمانی نوشت : يه جايي بد جور دلم شكست يه جايي تمام باورهام رفت زير سوال رفت زير ردپاي حضور يه مد يه آرم يه سليقه قرار نبود چادر از سرش بيفته قرار نبود صورت روشن و مهتابيش بشه بوم هزار رنگ لوازم آرايش قرار نبود چشمهاي مشكي و تيله ايش زير يه لنز سبزآبي مخفي بشه قرار نبود چشمهاي هميشه محجوبش جاشو بده به يه نگاه خيره و زل و لبخند آرام و مليحش به صداي قهقهه هاي مستانه . اونوقتها صداش كه مي زدي چند لحظه طول مي كشيد تا با حجب و حيا و شرم آروم اونقدر كه به زور بتوني صداش.بشنوي بگه بعله حالا ....حالا بعد از 15 سال تو نمايشگاه ديدمش خيلي اتفاقي .يه آن چشم تو چشم شديم اول نشناختمش آخه هر دومون بزرگ شديم اون الان 22 يا 23 ساله بودومن 30 ساله دفتر و كتابامون بايه برخورد اتفاقي رو زمين ريخت و باب اشنايي خيلي زود باز شد كارت آویز ی که گردنم بود منو لو داد يا قيافه م اونم بعد از 15 سال نميدونم ولي اون خيلي زود منو شناخت زودتر از اونچه كه فكرشو كنين يه نگاه به من كرد و يه نگاه به كارتي كه رو سينهم سنجاق بود كردو گفت تو ...؟يعني ببينم شما سپهرپسر آقاي ...نيستيد؟گفتم ؟بله شما؟؟ خنده تو چشماش دويد و بي مهابا با كتاباش محكم زد رو شونه موگفت برو بابا منم زهرا كوچه شهاب دختر چشم تيله اي ...چادر مشكيه يادت اومد؟گفتم فكر كنم اشتباه گرفتيد ولي تو فكرم وقتي دنبال ش مي گشتم انگار داشت سيماي اونروزهاش تو ذهنم جون مي گرفت ولي اون چشماش يه آن شستم خبردار شد گفتم لنز گذاشتيد ؟خنديد وصداي خنده هاش تو سالن بزرگ نمايشگاه پيچيد و يه عده رو متوجه ما كرد ...مونده بودم چيكار كنم ؟ چقدر از ديدنش خوشحال بودم اما اين رفتارا ...اين لحن اين آرايش ....طفلكي دوستام حالمو فهميدند خودشونو زذن به نفهمي اما من ...آروم گفتم خانواده چطورن گفت همه خوبيم اونا رو ولشون . كن دوستام دم در منتظرن ميترسم گمشون كنم زود شماره تو بده بعد حرف ميزنيم گفتم ولي ... گفت تو كه لكنت نداشتي چرا اينقدر دست و پا چلفتي شدي؟ديگه منتظر نشد ا زروي كتابايي كه بغل گرفته بودم يه دفعه تبلتمو برداشت و اومد شماره بگيره گفت اه اينم كه قفله بازش كن هاج و واج قفل و باز كردم با گوشيم يه شماره گرفت بعدهم سيو كرد و گفت ببين آنيتا منم تا مي خواستم حرف بزنم پريد تو حرفم كه اسممو چند ساله عوض كردم هر وقت دوست داشتي زنگ بزن ..منتظرم شب .. نيمه شب.. مهم نيست بعد يه چند لحظه خيره شد تو چشمام و خنديدو گفت دير بزنگي ناراحت ميشم و رفت آنيتا رفت و دوستام وايسادن كه سيد تو اهل اين حرفا بودي و ما خبر نداشتيم ... من با شرم با صدايي كه انگار از ته گلويم بيرون ميومد بغض آلود و منجمد گفتم نه نبودم ... يعني نبود هيچ وقت نميدونم چرا اينجوري شده بعد با خودم زمزمه كردم اون برام سمبل پاكي بود و حجب و حيا زهرا...حتي اسمش ...چه راحت با هام حرف ميزد تو بچگي تو عالم 7 -8 سالگي خيلي چيزا رو رعايت مي كرد حالا ميزنه رو شونه م چه راحت شماره مو گرفت نه.. .اشتباه كردم چه راحت بهم شماره داد خودش با دستاي خودش حتي صبر نكرد از بهت و تعجب در بيام صبرنكرد من ازش بخوام تو اين 15 سال چه اتفاقي افتاده بود كه زهرا شده بود آنيتا شده بود يكي بي خيال حريم و حدودها بي خيال فاصله هاي جنسي بي خيال حضور اين همه چشم چشم تو چشمم ....اون زهرا 15 سال توذهنم مونده بودپاك ومعصوم و حالا آنيتا با 2 دقيقه همه رو نه فقط اون سالها رو همه باورهاموبه باده بود چكار كرديم كه به اينجا كشيده شديم نميدونم شايد توقع من زيادي بالا رفته شايدهم....


کد مطلب: 10218

آدرس مطلب: https://www.baham91.ir/vdcbw5b8.rhbg8piuur.html

همه با هم
  https://www.baham91.ir