حکایت امیر و خرما
18 خرداد 1392 ساعت 7:44
ما را به خیر تو امید نیست ... » در موضوع : آورده اند که ... براى امیرى خرما هدیه آوردند. خیال کرد خرماى تر و تازه است و قابل نگهدارى نیست. دستور داد فقراى شهر را خبر کنند تا به مسجد بیایند. وقتى آمدند متوجه شد خرما خشک است و قابل نگهداشتن، رو به فقرا کرد و گفت: شنیده ام شما شب ها در مسجد مى خوابید و بى وضو نماز مى خوانید، تصمیم دارم محبوستان کنم. گفتند: ایهاالامیر قسم مى خوریم که دیگر پاى به مسجد نگذاریم! منبع:وبلاگ مرجع چابهار
کد مطلب: 2270
آدرس مطلب: https://www.baham91.ir/vdcc.mqia2bqixla82.html