حکایت مجنون
7 خرداد 1393 ساعت 18:26
وبلاگ"وصل نیکان" نوشت:
روزی مجنون در بیابانی به شوق دیدن لیلی می دوید .
او چهره ی لیلی اش را در پشت کاروانی دید که به جماعت ایستاده بودند . به همین سبب بدون توجه ، صف نماز کاروان را بر هم زد و به سوی لیلی اش شتافت .
کاروان نمازشان را شکستند و کسی را فرستادند تا او را به نزد مهتر بیاورد . هنگامی که مجنون را کشان کشان آوردند.
مهتر کاروان بدو گفت : که هستی جوان ؟!
جوان گفت : مجنونم .
مهتر گفت : می دانستم که مجنونی زیرا هیچ عاقلی چنین نمی کند .
مجنون : مگر چه کار خطایی کرده ام ؟!
ای دیوانه تو بین ما و خدایمان فاصله انداختی و صف نماز ما را بر هم زدی ؟"
مجنون که تازه متوجه کار ناشایست خود شده بود اندکی تامل کرد و گفت:
من لیلی ام را دیدم و جماعت شما را ندیدم .
گفتم شاید شما هم فقط خدایتان را می بینید .
*بازنویسی و نویسنده:احمد یوسفی
انتهای پیام/
کد مطلب: 17087
آدرس مطلب: https://www.baham91.ir/vdccmxqs.2bqm48laa2.html