مرگ غریبانه اما با بصیرت

31 ارديبهشت 1392 ساعت 7:10


وبلاگ آدما نوشت: هارون الرشید فرزندی داشت با گوهری پاک،اهل بصیرت و معرفت و تقوا و زهد؛هارون بالاجبار ولایت مصر و حدود آن را برای او صادر کرد ،هر چند فرزند استنکاف ورزید فایده ای نبخشید تا بالاخره نیمه شبی از دار الخلافه فرار کرد و به بصره آمد و در آن جا غریبانه زندگی کرد. برای امرار معاش یک روز با مردی معادل یک درهم و یک ششم درهم کارگری می کرد ابو عامر بصری که نیاز به کارگر داشت جوان زیبا رویی را دید که با یک بیل و زنبیلی همراه با قرآن آماده کار است ، او را استخدام کرد.کار را که تمام کرد ابو عامر می گوید:دیدم به اندازه ده کارگر کار کرد. دوباره او را استخدام کرد همان گونه با همان مزد تلاش کرد، پیشنهاد اجرت بیشتر دادم قبول نکرد . دفعه سوم آمدم ولی او را نیافتم، تحقیق کردم مطلع شدم مریض است؛از دیگرکارگران ادرس محل اقامت او را گرفتم آمدم دیدم در خرابه ای بی هوش افتاده و نیم خشتی زیر سر نهاده است!سلام کردم،چون درحال احتضار بود متوجه نشد،لحظه ای به هوش آمد و مرا شناخت. سرش را روی دست قرار دادم ،گفت: بگذار این سر بر خاک باشد که این سر را سزاوار نیست جز خاک تکیه کند. دیدم اشعاری به عربی می خواند گفتم:تو را وصیتی هست؟گفت : آری 1.    1.چون وفات کردم به درگاه خدا بگو این بنده ذلیل توست که از دنیا و مال و منصب ان گریخته و رو به درگاه تو آورده است تا شاید او را قبول کنی. 2.    2.وصیت دیگر این که جامه و زنبیل مرا به قبر کن ده 3.    3.این قرآن و انگشتر مرا به هارون الرشید برسان و به او بگو :این امانتی است از جوانی غریب و این پیغام را به وی بده«و لا تموتن علی غفلتک» زنهار به این غفلتی که داری نمیری. این را گفت و جان به جان آفرین سپرد.     انتهای پیام/


کد مطلب: 1282

آدرس مطلب: https://www.baham91.ir/vdce.v8zbjh8ww9bij.html

همه با هم
  https://www.baham91.ir