به بهانه ازدواج
11 مرداد 1392 ساعت 11:23
وبلاگ حریم اسمانی نوشت: با سلام خیلی از موارد است که در اطراف خود میبینیم دختران و پسران به دور از خانواده ها به بهانه ی ازدواج و آشنایی اولیه با هم ارتباط برقرار میکنند که در اکثر مواقع این رابطه ها نه تنها به ازدواج نمیرسد بلکه تنها چیزی که برای دختر میمانند یک دل شکسته و احساسی پایمال شده و بی تفاوتی و عدم اعتماد به جنس مخالف است در موارد اندکی هم که به ازدواج ختم میشود بعد از مدت کوتاهی طرفین متوجه دنیای متفاوت همدیگر نسبت به قبل ازدواج میشوند و درنهایت منجر به طلاق ودر بدترین حالت منجر به طلاق عاطفی میشود خاطره زیر هم نمونه ای از این موارد است : ساعت ۴۵/۶ دقیقه است. روی یکی از نیمکتهای پارک ملت نشستهام و به هیاهوی پارک نگاه میکنم. به پچپچ های زن و شوهرهای جوان و خندههای ریزشان که گاهی بدجور موجبات حسادت بقیه را فراهم میکند، به سر و کله زدن مادرها با بچههای کوچکشان، به خانوادههایی که میان همه دغدغههای زندگی، گوشهای از پارک را برای با هم بودن و کنار هم خوش بودن انتخاب کردهاند. نشستن دو دختر جوان کنارم روی نیمکت و حرف زدنشان رشته افکارم را پاره میکند. دوست صمیمی به نظر میرسند، یکی از دخترها از بحث و جدلش با یک نفر به اسم پیمان با آب و تاب حرف میزند. نمیدانم چه میشود که من هم با یک سلام و علیک ساده قاطی بحثشان میشوم. اسمش شیماست.۲۳سال دارد. با بغض از رابطهاش با پیمان و قهر دوروزهشان میگوید. شیما مترجمی زبان میخواند، رابطهشان طبق روال این روزها به بهانه شناخت خصوصیات رفتاری همدیگر و با وعدهی ازدواج آغاز شده. اینکه هیچکس از نیت و انگیزه آنها خبرندارد بماند. مریم که هم سن و سال شیماست اما عاقلتر به نظر میرسد مدام میگوید: «اگه واقعا راست میگه و قصد ازدواج داره باید زودتر خانوادهش رو در جریان بذاره. شیما! تو مگه از حساسیت مردای ایرانی خبر نداری؟ از هرکدومشون میخوای بپرس! اونا حاضر نیستن با دختری که تو خیابون آشنا میشن ازدواج کنن«. موبایل شیما زنگ میخورد و شروع میکند به حرف زدن با ناراحتی میگوید: «پیمان! تو خودت گفته بودی رابطهمون الکی نیست. قول داده بودی به پدر مادرت بگی. یعنی چی که موقعیتم جور نمیشه؟ من تا کی باید خواستگارامو رد کنم به خاطر تو؟» شیما از روی نیمکت بلند میشود و همینطورکه راه میرود بلندبلند حرف میزند«. مریم دوست شیما که در تمام این مدت سکوت کرده هم بلند میشود. همینطور که برایش دست تکان میدهم آرام میگویم: «بیشتر هواش رو داشته باش» و با هم خداحافظی میکنیم. در راه خانه، مدام با خودم فکر میکنم اگر این ارتباطات به عادت تبدیل شود واقعا ما دیگر چیزی به اسم کانون گرم خانواده خواهیم داشت؟ هنوز کلی سوال بیجواب دارم و یک عالمه نگرانی و دغدغه …
کد مطلب: 5413
آدرس مطلب: https://www.baham91.ir/vdce.z8nbjh8ex9bij.html