پیشنهاد شاه به شهید نواب صفوی

28 دی 1392 ساعت 7:20


وبلاگ جوان انقلابی نوشت :ایـگاه جوان انقـلابی به مناسـبت 27 دی سالروز شهادت شهید نواب صفوی و همراهانش در جمعیت فدائیـان اسلام ، گوشـه ای خاطـرات ایشـان را بصـورت کـوتاه و خوانـدنی تقـدیم شما می کند : تولدی  آسمانی 
شکوه‌السادات کنار حوض نشست، و به عکس ماه خیره شد، صدای دلنشین خش‌خش برگ‌ها گوشش را نوازش کرد، با خودش گفت:«این ماه آخر است،یک ماه دیگر فرزندم به دنیا می‌‌آید» سرمای هوا بدنش را لرزاند، به اتاق بازگشت و پاهایش را در زیر کرسی قرار داد، همانطور که به در اتاق خیره بود، در عالم رؤیا فرو رفت. نوری آسمانی در تمام فضای خانه پخش شد. بانویی در میان نور ایستاد صدایش در گوش شکوه‌السادات طنین افکند، «من فضه، خدمتکار حضرت زهرا سلام الله علیها هستم. از سوی ایشان برای شما هدیه‌ای آورده‌ام، دستان شکوه‌السادات می لرزید. نگاهش برقاب عکس امیر‌المؤمنین علیه السلام افتاد بسته را باز کرد.«برد یمانی» و یک خوشه انگور که سه حبه درشت و زیبا داشت. ناگهان از خواب بیدار شد نگاهی به اطراف انداخت اما برد یمانی در اتاق نبود. سال‌ها بعد زمانیکه سید مجتبی قدم درراه حسین‌بن‌علی علیه السلام نهاد. بار دیگر هدیه مادرش «فاطمه زهرا سلام الله علیها» را به یاد آورد. نگاهی به کودکان نواب انداخت. فاطمه‌السادات ، زهر‌االسادات، صدیقه‌السادات سه حبه زیبا که خداوند آنها را به او عطا کرده بود.
                                                                                             منبع : کـتاب شبنم سرخ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ذریه پاک 
صدای گریه سید مجتبی به گوش مادر رسید.رو به قبله نشست: خدایا کودکم از گرسنگی خواهد مُرد.
 در آن روز به لطف خداوند کودک را به دایه سپرد، زن قرار گذاشت، به علت دوری راه هفته ای یکبار سید مجتبی را برای دیدار مادر به محله خانی آباد بیاورد؛ اما همان شب سید مجتبی بی‌تاب دیدار مادر شد، دایه با پشت دست ضربه‌ای کم‌جان به کمر کودک زد.
 شب در عالم خواب چند بانو را دید که از آسمان به خانه او آمدند. و سید مجتبی را که گریه می‌کرد در آغوش گرفتند.
زن هراسان جلو دوید و گفت: «من دایه او هستم، اجازه دهید او را آرام کنم».
 بانوی آسمانی دست رد به سینه دایه زد و گفت:«تو نباید بچه ما را نگه داری زود او را به مادرش بازگردان».
سراسیمه ازخواب بیدار شد، دو شب دیگر این خواب تکرار شد، سرانجام کودک را برداشت،‌ و به خانه شکوه‌السادات رفت:«خانم! با دیدن این خواب فهمیدم، که اجداد کودک راضی به نگهداری فرزندشان توسط من نیستند». و کودک را از آن پس به مادرش بازگرداند، تا فرزند ائمه در دامان مادر بزرگوارش که از سادات بود تربیت شایسته بیابد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ورود ایرانی و سگ ممنوع
 سید مجتبی در سال ۱۳۲۱ پس از اخذ مدرک دیپلم از مدرسة صنعتی آلمانیها در حالیکه ۱۸ سال بیش نداشت، درشرکت نفت استخدام شد؛
 هنوز از ورودش چیزی نگذشته بود، که به همراه چند نفر از همکارانش از طرف آن شرکت به شهر آبادان رفت؛ در آن سالها شهر مملو از افراد انگلیسی بود که برای استخراج و بهره برداری از چاههای نفت به ایران آمده بودند؛ آنها با تکیه بر ثروت ملی ایران از زندگی مرفهی برخوردار بوده و درعین حال کارگران ایرانی را مورد توهین و تحقیر قرار می دادند.
خانه های مجلّل و کافه های انگلیسی نظر سید مجتبی را به خود جلب نموده بود ؛
 روزی آهسته نزدیک یکی از ساختمانها شد، نوشته نصب شده در پشت شیشه او را به فکر فرو برد؛ «ورود ایرانی و سگ ممنوع» خشم تمام وجودش را فرا گرفت؛ بار دیگر آن را خواند، و انگشتانش را از شدت عصبانیت در میان موهایش فرو برد؛ رنجی کهن را بر دوش خود احساس نمود؛‌ ناگهان جرقه ای در ذهنش ایجاد شد. و اهتمام خود را مصروف تشکیل جلسات شبانه و آموزش مسائل دینی و اخلاقی نمود کارگران خسته ازستم به زودی گرد او حلقه زدند .
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
قیام درشرکت نفت آبادان
دریکی از شبهای مهتابی آبادان سید به میان کارگران رفت و گفت:
 «نفت از آن ملت ایران است، خارجی ها آمده اند، تا برای ما کارکنند؛ نیامده اند که ما را زیر سلطه خود درآورند، آنان قسمت هایی از آبادان را در اختیار گرفته و اجازه ورود به ما نمی دهند؛ این چیست که به شیشه کافه ها، نوشته اند، «ورود ایرانی و سگ ممنوع» خارجی ها، ایرانی ها را [مساوی] سگ قرار داده اند، در حالیکه آنان مستخدم ما هستند، و آمده اند تا برای ما کار کنند.»
شور و هیجان خاصی سراسروجود کارگران را فرا گرفته بود،  سخنان نواب اولین جرقه های عدالتخواهی را در ذهنشان پدید آورد؛
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هجرت از ایران
 روزی یکی از کارگران  شرکت نفت شتابان به نزد سید مجتبی رفت و گفت:
 «آقا یکی از انگلیسیها به همکار ما توهین کرد و او را زخمی نمود.»
این خبر، او را مانند جدش «حسین بن علی علیهما السلام» به خشم آورد،‌ آنگاه در جلسه شبانه به کارگران دستور داد؛  فردا هیچ کس بر سر کار حاضر نشود و همه در پالایشگاه اجتماع کنند، تا درباره این بی حرمتی تصمیمی قاطع گرفته شود، صبح روز بعد گویی تاریخ دوباره تکرار شد، و مردی از سلالة سادات فاطمه سلام الله علیها بار دیگر به قیام برخاست.
او تمام خشم و نفرتش را در صدایش جمع نمود، و با شجاعت فریاد برآورد:
«برداران! ما مسلمان هستیم، و قصاص یکی از احکام ضروری دین ماست. آن فرد انگلیسی به چه حقی به برادر ما حمله کرده و او را زخمی نموده است؟ یا باید آن انگلیسی اینجا بیاید و جلو همه ما از بردارمان پوزش بخواهد، یا اگر این کار را نکند؛ باید مجازات شود.»
 هنوز سخنان سید مجتبی به پایان نرسیده بود، که کارگران خشمگین و پرشور به طرف اتاق فرد انگلیسی به راه افتادند؛ مستشار انگلیسی با دیدن جمعیت خشمناک وحشتزده از آنجا گریخت، شیشه های ساختمان شکسته شد، اما پس از مدت کوتاهی با دخالت پلیس و تهدید کارگران از جانب نظامیان , جمع متفرق شد، پلیس در جست و جوی رهبر این شورش، همه را زیر نظر گرفت، دوستان سید تصمیم گرفتندایشان را از کشورخارج کنند…..
تاریکی شب، آبادان رادر سکوتی عمیق فرو برده بود، سید به همراه چند نفر از دوستانش آرام خود را به لب رودخانه رساند قایق کوچکی در انتظار او بود. نواب از همراهان خود خداحافظی نموده و به طرف بصره حرکت کرد، سفری که بزرگ مرد ایران را برای حوادث مهم تاریخ کشورمان تربیت نمود، و نجف را مأمن مهاجری از انصار صاحب الزمان عجل الله فرجه قرار داد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شهرآرزوها
آفتاب چتر نورانی اش را روی شهر نجف گشوده و آن را نور باران کرده بود، سید مجتبی خسته از سفری پر دلهره قدم بر خیابانهای شهر گذاشت.
 عشق به امیر المؤمنین علیه السلام در نگاهش موج می زد، برای اولین مرتبه به بارگاه مولا و مقتدایش قدم نهاد، دلتنگی چند ساله اش، ناگهان سرباز کرد. پهنای صورتش از لطافت اشک نمناک شد،‌ احساس کرد که در اعماق وجودش چیزی می شکند، و بال می گشاید؛ برای او نجف، شهر علم و کانون اندیشه های علوی به شمار می رفت. اکنون آرزوی دیرینه اش که تحصیل در حوزة نجف و اقامت درجوار پیشوایش بود، تحقق می یافت.
در یکی از مدارس حوزة علمیه به نام «مدرسة قوام» رحل اقامت افکند؛ در همان روزها علامه امینی در طبق دوم مدرسه کتابخانه کوچکی تأسیس کرده بود، و خود نیز برای تألیف کتاب «الغدیر» به آنجا می رفت. مهاجر عاشق با شوق زیاد این فرصت را مغتنم دانسته و به محضر دانشمند بزرگ اسلام راه یافت؛ علامه نیز او را با اشتیاق پذیرفت؛
دائی اش که ابتدا با تحصیل او در نجف مخالف بود، اکنون آن را بهترین مکان برای سید می دانست.
دو سال از ورودش به دانشگاه شیعه گذشته بود و او نیمی از روز در محضر اساتید حوزه درس می خواند و نیمی دیگر را به کار در کارگاه نجاری می پرداخت؛ و پس از آن نیز در اوقات فراغت دروس مدرسة صنعتی را به فرزندان علامة امینی آموزش می داد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مکتب غدیر
در گذشته چند مرتبه زندگی امام حسین علیه السلام , مدرس، یزید و رضاخان را مطالعه کرده بود، همیشه امام حسین علیه السلام را پیروز و مدرس را که با شهادتش سلطنت پریشان رضاخان را به آتش کشیده بود سرفراز می یافت؛ او در شهر امام علی علیه السلام و در جست و جوی عدل به ولی خدا علیه السلام متوسل شد؛ و از روح مولایش مدد جست؛
۳ سال تحصیل در نجف زندگی او را پربار ساخته بود، نواب درس دین، فلسفه و سیاست را درمحضر استادانی همچون «علامه امینی» «آیت ا… حاج آقا حسین قمی»  ‌و   «آیت ا… شیخ محمد تهرانی» آموخت.
 برای سید وجود علامه امینی چون گنجی گران قیمت بود، او در «مکتب غدیر» استاد پروش یافت، و با موجهای خروشان آن آشنا شد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
 علت ملاقات با شاه  
پس از ترور کسروی, نواب به آذربایجان رفت.
 سالها قبل شخصی به نام «سید مهدی » در جلسات نواب شرکت می‌نمود. زمانیکه رهبر فداییان حال او را جویا شد به او اطلاع دادند که سید مهدی در زندان منتظر صدور حکم اعدام است.
 نواب برای اینکه بتواند او را از زندان آزاد کند به دفتر استاندار رفت. استاندار بی‌توجه به او مشغول کارش بود و چون او را نمی‌شناخت در حالیکه سرش پایین بود پرسید: «چه کار داری؟»
نواب با صدای بلند گفت: «برخیز! شاه بختی», وقتی یک روحانی پیش شما می‌آید باید به عمامه‌اش به سیادتش احترام بگذاری. چرا برنخواستی؟»
 استاندار که تا آن زمان چنین برخوردی از طرف یک روحانی ندیده بود, سراسیمه از جا برخاست و با احترام از نواب دعوت نمودکه بر روی صندلی بنشیند. رهبر فداییان پس از یک گفتگوی طولانی تقاضایش را اعلام نمود و استاندار قول مساعدت داد اما نواب آرام ننشست و طی تلگرافی از شاه درخواست ملاقات کرد و چون موفق به این ملاقات نشد اعلامیه‌ای به این مضمون در روزنامه‌ها چاپ نمود: «شاه ایران را در میان حصاری سنگی در دربار زندانی کرده‌اند.» سرانجام امام جمعه تهران که می‌دانست نواب آرام نمی‌نشیند از «محمود جم» وزیر دربار خواست تا وقت ملاقاتی به نواب بدهند و بالاخره این فرصت فراهم آمد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
 ملاقات با شاه 
روز ملاقات نواب با شاه فرا رسید. محمود جم به نواب گفت: «ملاقات اعلیحضرت تشریفاتی دارد, زمانیکه به نزد ایشان رفتید, تعظیم کنید, با سربازهایی که به شما سلام نظامی می‌دهند, به گونه‌ای برخورد کنید که افسرهای ما دلسرد نشوند؛ ساعت ملاقات شما یک ربع است.»
 نواب به او پاسخ داد: «لازم نیست شما بگویید خودم می‌دانم.» رهبر فداییان بی‌توجه به سخنان وزیر دربار در پاسخ سلام افسران در حالیکه دستش را بالا گرفته بود گفت: «سرباز اسلام باشید, در راه اسلام حرکت کنید.»
 شاه در کنار درخت ایستاده بود نواب جلو رفت. محمد جم گفت: «تعظیم کن.» نواب خیلی آرام گفت: «خفه شو.» پس از سلام نواب, شاه به او دست داد و گفت: آقای نواب صفوی! ما از فعالیتهای شما در عراق باخبر هستیم.
 نواب فوراً پاسخ داد: «برای مسلمان, همه کشورهای اسلامی یکی است؛ «نجف, ایران, ‌مصر و مراکش» همه جای دنیای اسلام خاک مسلمانان است. وظیفه مسلمان این است که کارش را انجام دهد.» دوباره شاه پرسید: «آقای نواب صفوی چه می‌خوانید؟ من شنیده‌ام شما طلبه هستید و درس می‌خوانید. ما آمادگی داریم که هزینه تحصیل شما را تأمین کنیم.» نواب دستش را محکم بر روی میز کوبید و گفت: «من درس هستی و سیاه مشق زندگی می‌خوانم و مردم مسلمان ایران این قدر غیرت دارند که این سرباز کوچک امام زمان عجل الله فرجه را خودشان اداره کنند. اما من به شما نصیحت می‌کنم:
این دغل دوستان که می‌بینی                           مگسانند گرد شیرینی
شما باید از فلسطین حمایت کنید. شما با مردم مظلوم و فقیر باشید.»
در همان دیدار با تقاضای نواب, شاه با یک درجه تخفیف حکم حبس «سید مهدی » را صادر نمود. پس از پایان وقت ملاقات نواب, شاه به وزیر دربار گفت: «این سید مثل یک افسر که با سرباز صحبت می‌کند با من صحبت کرد و اصلاً انگار نه انگار شاهی وجود دارد. این چه کسی بود که فرستاده بودی اینجا؟»
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پیشنهاد شاه به نواب
 امام جمعه تهران «دکتر سید حسن امامی» پس از بازگشت نواب از مصر به ملاقات رهبر فداییان رفت و گفت: «اعلیحضرت برای تجلیل از مقام فضل و کمال آقای نواب صفوی, نیابت تولیت آستان قدس رضوی را به ایشان تفویض می‌کنند و اختیار می‌دهند که آقای نواب صفوی درآمد آنجا را با نظر خود به مصارف شرعیه برسانند و از حمایت کامل اعلیحضرت برخوردار باشند, مشروط بر اینکه در کار سیاست مملکت هیچ مداخله‌ای نداشته باشند.»
 چهره نواب از خشم سرخ شد, با ناراحتی و عصبانیت به امام جمعه گفت: «پسرعمو, اینکه به شما می‌گویم‌, مکلف هستید که عیناً به این سگ پهلوی برسانید, به او بگویید که تو می‌خواهی مرا با دادن پست و مقام و پول فریب بدهی و خودت آزادانه, هر کاری که می‌خواهی با دین خدا و مملکت اسلام, انجام دهی, این محال است . من یا تو را می‌کشم و به جهنم می‌فرستمت و خود به بهشت می‌روم و یا تو مرا می‌کشی و با این جنایتت باز هم به جهنم رفته و من در بهشت در آغوش اجدادم جای می‌گیرم. ولی در هر حال تا من زنده هستم امکان ندارد ساکت باشم و بگذارم تو هر کار که می‌خواهی انجام دهی.»
 دکتر سید حسن امامی پس از مذاکره با نواب ناامید به نزد شاه بازگشت.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اخطار نواب به حسین علاء
پس از اعدام انقلابی رزم آرا, حسین علاء در تاریخ ۲۲/۱۲/۱۳۲۹ از طرف شاه به نخست وزیری منصوب گشت. اما با اعلام این خبر نواب اعلامیه‌ای نوشت و آن را در تمام روزنامه‌های تهران منتشر نمود.
هو العزیز
زمامداری ملت مسلمان ایران در خور صلاحیت تو و امثال تو و حکومت غاصب کنونی نیست.
فوراً برکناری خود را اعلام کن.
به یاری خداوند متعال سید مجتبی نواب صفوی
۲۲/۱۲/۱۳۲۹
به دنبال  اخطار نواب صفوی  به حسین علاء – نخست وزیر وقت- و فشار مردم وی استعفای خودرا اعلام کرد و شاه هم دکتر مصدق , رهبر جبه ملی را به عنوان نخست وزیربه مجلس معرفی نمود و لایحه ملی شدن صنعت نفت در تاریخ ۲۴/۱۲/۱۳۲۹ دقیقاً ۸ روز پس از اعدام انقلابی رزم آرا به اتفاق آرا تصویب شد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
 دستگیری نواب
پس از ترور رزم آرا و استعفای حسین علا, با تلاش نواب و آیت الله کاشانی, مصدق بر مسند نخست وزیری نشست اما پس از ۳ ماه, تمام زحمات آن دو را به فراموشی سپرد و دستور بازداشت نواب را صادر نمود.
مأموران در تیرماه ۱۳۳۰ نواب را در خیابان ژاله (شهدا) دستگیر کردند.
پس از اعتراض مردم نسبت به این عمل, مصدق پاسخ داد:
«نواب از قبل, ۲ سال محکومیت داشته, او در سال ۱۳۲۶ در مسافرتی که به آمل داشت سخنرانی نمود و مردم بعد از سخنان ایشان به تظاهرات پرداختند و شیشه چند مغازه مشروب فروشی را شکستند.»
 اما حقیقت این بود که نواب خواستار اجرای احکام اسلامی و در مراحل بعد تأسیس حکومت اسلامی بود.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نامه نواب به مصدق از داخل زندان قصر
هوالعزیز
تو ای مصدقِ کاذب، بیش از پیش چهره کریه باطن خود را به دنیا و مسلمانان نشان دادی.
 درهای خدا را به روی مردم بستی و از اجتماع مسلمانان به سر نیزه جلوگیری کردی و عده‌ای از علمای عالیقدر و مسلمانان محترم را بازداشت نمودی و تمام دعاوی خود را مبنی بر آزادی خواهی تکذیب کرده, کریه‌ترین چهره‌های ظلم و جنایت را نشان دادی
و گویا ندانستی که نجات مسلمانان بنا بر حفظ مصالح و نوامیس اسلام بوده, اجرای احکام مقدس و تعالیم عالیه اسلام حتمی است و اجازه کوچکترین تجاوزی به نفت ایران به هیچ بیگانه‌ای داده نخواهد شد
و به جز برکنار شدن یا کوتاه کردن دست بیگانگان از نفت ایران و خلع ید قطعی چاره‌ای نخواهی داشت و ادامه این حرکات و توقیف مسلمان محترم پرونده ظلم و جنایتت را تکمیل خواهد کرد.
منبع: جمعیت فداییان اسلام
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آزادی نواب و استقبال چشم گیراز او
پس از دستگیری نواب, عبد الحسین واحدی که مدتها در حبس بود از زندان آزاد شد.
 مدتی بعد ۳۰۰ نفر از فداییان به فرمان واحدی, مقابل درب دادگستری تجمع نمودند و خواستار آزادی نواب و فداییان اسلام از زندان شدند.
 پس از آن نیز ۵۱ نفر از فداییان برای آزادی نواب به زندان قصر رفته و در آنجا تحصن کردند. همزمان واحدی نامه‌ای به مصدق نوشت و از او آزادی نواب را خواست. اما تمام این تلاش ها‌ بی نتیجه ‌ماند تا اینکه در اواخر خرداد ماه سال ۱۳۳۱,  ۳۸ نفر از فداییان به دلیل تشکیل جلسه و تظاهرات به بندرعباس,‌ یزد و کرمان تبعید شدند.
 نواب در زندان قصر به این رأی اعتراض نمود و اعلام روزه سیاسی و اعتصاب غذا کرد. با اعلام اعتصاب نواب, فداییان بعد از ۵ روز به تهران بازگشتند.
عصر روز سه شنبه چهاردهم بهمن ماه سال ۱۳۳۱ پس از بیست ماه نواب از زندان مصدق, آزاد شد.
 ازدحام جمعیت در کوچه‌های تنگ محله سرچشمه تهران تعجب همگان را برانگیخته بود. گروه ویژه احترام و انتظامات فداییان کنار در ورودی ایستادند. آنها کت و شلوار تیره رنگ پوشیده وکلاه پوستی یک شکل بر سر داشتند و بر روی بازوهایشان بازوبند سفیدی با عبارت «هو العزیز» بسته بودند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نواب ؛ کاندیدای وکالت مجلس
سال ۱۳۳۲ نواب کاندیدای وکالت مجلس شد.
فردی اعلامیه‌ای صادر نمود و در آن نواب را دشمن امام زمان عجل الله فرجه نامید. نواب خیلی دلش گرفت. وقتی به خانه بازگشت از شدت ناراحتی شروع به گریه کرد, حتی نتوانست با من صحبت کند, در همین زمان ایشان انصراف خود را از وکالت مجلس اعلام نمود.
 مدتها گذشت و آن شخص به بیماری سختی دچار شد, وقتی این موضوع را به آقا اطلاع دادند, ایشان گفتند: «باید به عیادت برویم.» ولی آقای «واحدی» خاطره آن روز را به یاد ایشان آورد و گفت: «او به شما تهمت زده است, چگونه به عیادت او می‌روید.»
نواب بدون توجه به صحبت اطرافیان به ملاقات آن شخص رفت و هفتاد مرتبه حمد نزد او خواند تا حال مریض بهتر شد و ۲۰ تومان نیز کنار بستر او گذاشت و بازگشت.
آن فرد از خجالت حتی به آقا نگاه نکرد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
 مرد عرب و  چالاکی عجیب نواب
سالها پیش در حوزه علمیه نجف به همراه سید مجتبی در محضر «علامه امینی» و «مرحوم طالقانی» درس ایمان و ولایت می‌آموختیم,
 در همان ایام به پیشنهاد نواب صفوی پیاده از نجف برای زیارت سومین پیشوای شیعیان به کربلا رفتیم, هنوز چند کیلومتر از شهر دور نشده بودیم که مردی تنومند از اعراب بیابان نشین راهمان را بست, هوا تاریک بود, ترس وجودم را فرا گرفت. در زیر نور مهتاب خنجر تزیین شده مرد عرب را دیدم. او با خشونت فریاد زد: «هر چه دینار دارید از جیب‌هایتان بیرون آورده و تحویل دهید.» پولهایم را درآوردم.
در مقابل چشمان حیرت زدة مرد عرب ناگهان سید مجتبی با چالاکی, خنجر وی را از کمرش بیرون کشید و با قدرت, نوک خنجر را نزدیک گلویش قرار داد وگفت: «با خدا باش و از خدا بترس, و دست از زشتی‌ها بشوی…»
من متعجب از شجاعت و سرعت عمل سید به او نگاه می‌کردم. پس از چند لحظه آن مرد ما را به خیمه‌اش دعوت نمود. نواب فوراً پذیرفت. باورم نمی‌شد. با ناراحتی گفتم: «چگونه دعوت کسی را می‌پذیری که تا چند لحظه پیش قصد غارت ما را داشت؟»
اما سید بدون آنکه ترسی به دل راه دهد, گفت: «اینها عرب هستند و به میهمان ارج می‌نهند و محال است خطری متوجه ما باشد.» آن شب سید به آرامی خوابید, و من از ترس تا صبح بیدار نشستم.
راوی: علامه محمد تقی جعفری
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
javanenghelabi - navvab safavi 2
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«توجه! توجه! نواب صفوی دستگیر شد.»
 رهبر فداییان اسلام در تاریخ ۲۶/۸/۱۳۳۴ درست یک روز پس ازاعدام انقلابی نافرجام حسین اعلاء از خانه سید غلام حسین شیرازی برای جست و جوی مخفی گاه دیگری بیرون آمد و به منزل آیت الله طالقانی رفت.
هوا به شدت سرد بود, نواب,‌ آقای طالقانی, خلیل طهماسبی, سید محمد واحدی و عبدخدایی در اتاقی کنار هم نشسته بودند. در همین هنگام سید در پاسخ یارانش که پرسیدند: «اگر ما را گرفتند چه کار کنیم؟»
 فرمود: «به وظیفه‌تان عمل کنید. به خدا من چنان می‌میرم که داستان «آمنا برب الغلام» زنده شود و از هر قطره خونم یک نواب صفوی به وجود بیاید, مرگ ما حتمی است.»
سرانجام پس از ۵ روز نواب تصمیم گرفت به خانه حمید ذوالقدر که از دوستان قدیمی‌اش بود برود. آقای طالقانی نیز شال سپیدی را از کمرش باز نمود و بر سر نواب بست, و عینکش را به او داد تا مأموران موفق به شناسایی ایشان نشوند, اما چند لحظه پس از ورود نواب به خانه حمید ذوالقدر در عصر چهارشنبه در تاریخ ۱/۹/۱۳۳۴ گروهی از برجسته ترین مأموران شهربانی به سرپرستی کارآگاه معنوی , رهبر بزرگ فداییان اسلام را دستگیر نمودند. سران حکومت پهلوی که در پوست خود نمی‌گنجیدند, برنامه رادیو تهران را قطع نموده و این خبر را منتشر کردند: «توجه,‌ توجه, نواب صفوی دستگیر شد.»
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
 غسل شهـادت
 سحرگاه یکشنبه ۲۷ دیماه سال ۱۳۳۴ اعضای فداییان اسلام را از لشگر یک پیاده به محل لشگر دو زرهی بردند.
 در وسط سالن پادگان وسایل شخصی آنان بر زمین ریخته بود, نواب جلو رفت عمامه و عبایش را برداشت, و با لبخند به دوستانش گفت: «به جدم قسم با همین لباس شهید میشوم.»
 رهبر فداییان برای آخرین مرتبه یارانش را در آغوش گرفت. ثانیه تلخ خداحافظی برای او به شوق دیدار در بهشت سخت نبود. آنان صبور و استوار به سلولهای انفرادی خود رفتند. نزدیک صبح جوخه ی اعدام در کنار میدان بزرگ پادگان به خط ایستادند, نواب و یارانش از سلول بیرون آمدند.
ناگهان سید محمد واحدی فریاد زد: «الله اکبر, الله اکبر» به اشاره سرهنگ اللهیاری پاسبانی دست بر دهان سید محمد گذاشت. زندانیان از روزنه در به بیرون نگاه میکردند.
 سرهنگ پرسید: «اگر خواسته ای دارید بگویید؟» سید تقاضای آب برای غسل شهادت نمود. آب سرد بود, نواب خمشگین بر سر سرهنگ بختیار فریاد زد: «اگر آب گرم نباشد, رنگ ما میپرد و تو و امثال تو فکر میکنند که ترسیده ایم. اما مهم نیست. خدا آگاه است که لحظه به لحظه اشتیاق ما به شهادت بیشتر میشود »
رهبر فداییان یارانش را مورد خطاب قرار داد و گفت:
«خلیلم, محمدم, مظفرم, زودتر آماده شوید, زودتر غسل شهادت کنید, امشب جده ام فاطمه زهرا (سلام الله علیها) منتظر ماست.»
 پس از غسل شهادت به نماز ایستاد. افسران و درجه داران با ناباوری به آنان نگاه میکردند. دستان به قنوت رفته اش حریم آسمان مناجات بود.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سخن آخـر
 پس از اتمام نماز عشق ، سید بار دیگر امت جدش را هدایت نمود :
«شما بندگانی ضعیف در برابر خدای جهان هستید, چند روزه دنیا به زودی میگذرد, کاری کنید که در جهان دیگر در برابر آفریدگارتان شرمنده نباشید. شما به دستور شاه ستمگر ما را شهید می کنید ولی طولی نمی کشد که همگی از این کردار زشت پشیمان می شوید. آن روز پشیمانی دیگر سودی ندارد. شما باید سرباز اسلام باشید و در راه دین بجنگید نه این که سلاحتان را برای حفظ حکومت شاه رو به سینه عاشقان اسلام نشانه بگیرید. روزی حقایق آشکار می شود و آن وقت از اینکه از شاه حمایت کرده اید, پشیمان خواهید شد. ای افسران و مقامات عالی مرتبه ارتش شما هم به جای اینکه خود را به حکومت پوسیده و فاسد شاهنشاهی بفروشید به اسلام رو بیاورید تا در دو جهان به عزت برسید. فریب این درجه ها و مقامات ظاهری را نخورید و بدانید که قیامت بسیار نزدیک است. والسلام.»
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فرازی از وصیت نامه
   ۲۴جمادی الاولی ۱۳۷۴ هجری قمری             ۲۹ دیماه ۱۳۳۳ هجری شمسی
(ندایی در رویا رسیده که گویا رفتنی هستم)
هوالعزیز
بسم الله الرحمن الرحیم
به نام مقدس آخرین وصی و قائم آل محمد پیشوای غایب جهان و بشر وجود منزه امام زمان اعلی منزلت والا پایگاه مهدی  عجل الله تعالی فرجه و حقق آمالنا و فیه آمین الله العالمین
برادران مسلمانم در سراسر دنیا، دوستان ثابت قدم خدا و محمد و آل محمد صلی الله علیه السلام علیکم و رحمه الله و برکاته ان الدنیا قداد برت و ان الاخره قد اقبلت. همانا دنیا از ما رو گردانده و آخرت به ما رو کرده است، آنچه از عمر ما گذشت و فانی شد از دنیا بود و آنچه بسوی ما رو کرده و بسویش شتابان می‌رویم آخرت است. پس بکوشید از ابناء این گذشته فانی نبوده از ابناء آن آینده حتمی باشید و خود را برای آن سرای جاوید آماده نمایید. (آه من قله الزاد و بعدالسفر) امیر المومنین وجود اقدس علی علیه السلام که جهانی پر از عشق و معرفت خدا بود و جهانی معرفت باید تا به شخصیتش کمی پی برد و جهان، وجود همانندش را پس از پسرعموی کرامش صلی الله علیه و آله ندیده و نخواهد دید, از قلت توشه و دوری و هیبت این سفر می‌نالید، بیایید و از خواب خرگوشی برخیزید و بپرهیزید از اینکه به بازی آزمایشی دنیا فریب خورده و آلوده شوید و تمام براهین استوار و آیات منیره خدا و حقایق نوربخش جهان را که بسوی خدا و معاد از راه انبیاء عظام علیهم السلام و محمد و آل محمد صلی الله علیه  رهبری می‌کنند فراموش کنید.
خداحافظ، بر شما وفاداران راه خدا همگی سلام.
تهران، به یاری خدای توانا.    برادر شما سید مجتبی نواب صفوی


کد مطلب: 10799

آدرس مطلب: https://www.baham91.ir/vdcf1edy.w6dx1agiiw.html

همه با هم
  https://www.baham91.ir