عبرت گرفتن از لحظه ها ، زندگی را زیبا می کند .....

17 ارديبهشت 1393 ساعت 9:17


وبلاگ ریحانه بیا نوشت :خیلی از ماها همیشه دیگران را می بینیم و نقد می کنیم اما از ظاهر خودمون غافل هستیم و توجه ایی به تیپ و قیافه خودمون ندارم و به حرف دیگران هم گوش نمی کنیم .......! یه روز پای حرف  یه دختر تازه ازدواج کرده نشستم که چند ماهی بود ازدواج کرده بودند اون می گفت : من دختری راحت طلب و شیک پوش به معنی امروزیا بودم و لباسم و تیپم از همه چیز برام مهمتر بود و همه چیز من شده بود ظاهر و حتی به خانواده ام همم  توجه ایی نداشتم . تا اینکه یکی از اقوامم که تو یکی از شهرای دیگه زندگی می کرد و زیاد منو نمی شناخت خواستگاریم اومد و منم جلو اونا سعی کردم یکم خودمو دختری با حیاء و متین نشون بدم . تو برخوردای اول دیدم پسر خوبو خانواده داریه و اهل زندگی و از منم خوشش اومده بود و برای زندگی کردن با من پا جلو گذاشته بود ... عقدو عروسی انجام شد و ما یه خونه اجاره کردیم و همسرمم سر کار می رفت و زندگیمونو شروع کردیم ..... من از همون روزای اول شروع به پوشیدن لباسای آنچنانی کردم همسرمم چیزی بهم نمی گفت فقط با نگاش بهم تذکر میداد ولی من توجه نداشتم ... تا اینکه چند هفته گذشت و من بیشتر به خود نمایی رو آوردم و همسرمم بهم تذکر میداد و منو نصیحت می کرد اما من غرق در لباسام بودم و توجه ایی به بدی تیپ و لباسم نداشتم . تا اینکه شوهرم بهم درسی داد که هرگز فراموشم نخواهد شد و تاثیرش از همه  حرفاش بیشتر بود .. یه روز چند تا از دوستان صمیمیمو  دعوت کردم و تدارک همه چیزو دیده بودم و نکات ریزم رعایت کرده بودم  که مبادا اشکالی باشه و اونا بهم بخندند و ریش خند بگیرند چون من به ظاهر خیلی حساس بودم ...... اونا آمدند و همه چیز به خوبی پیش می رفت تا اینکه شوهرمو دیدم که برای خوش آمد گویی به اونا وارد اتاق شد با وضعی که باورم نمی شد ........ دکمه های پیرهنش تا آخر باز با یه زیرپوش رکابی موهاش بهم ریخته صورتشو کثیف بود و یه شلوار راحتی که خیلی مزخرف بود و بالا کشیده بود که از پایین تا وسط ساق پاهاش بالا  اومده بود پوشیده بود ........ من از تعجب خشکم زده بود و دوستام مثل برق گرفته ها شده بودند . باورم نمیشد که اون همون همسر مرتب منه ........ اون به عمد اومد چند دقیقه ایی نشست و من از شدت عصبانیت صورتم داغ شده بود . واقعا یه شک بزرگ برام بود که تحملش خیلی خیلی سخت بود ..... به هر طریقی بود مهمانی رو به پایان رسوندم و دوستام رفتند . اون لحظه می خواستم شوهرمو  بکشم که آبرومو برده برد از شدت عصبانیت رفتم داخل اتاق درو رو خودم بستم و زار زار گریه می کردم ... همسرم چیزی نگفت چون میدونست من عصبانیم . شبش به همین منوال گذشت صبح دیدم همسرم درو باز کرد و با آرامش  و متانت خودش منو بیدار کرد و دعوتم کرد برا صرف صبحانه اما من باهاش قهر کرده بودم و سرسختی می کردم  .تا اینکه موفق شد منو سر سفره صبحانه ببره  ....... اولش ازم معذرت خواهی کرد بخاطر کارش و بعد گفت همسرم یادته من چقد بهت میگفتم لباستو درست کن جلو دیگران من اذیت میشم اما تو گوش نکردی . منم خواستم عملا بهت نشون بدم که تیپو لباس در مقابل دیگران مهمه و ما مجاز به پوشیدن هر نوع لباسی نیستیم  ونباید برده مد باشیم ..... اما تو فقط یه بار منو با این وضع دیدی باهام اینجوری رفتار می کنی اما من که همیشه تو رو با اون وضع میدیدم چطور باهات رفتار می کردم  خودت ببین رفتار کدومون اشتباه بود ..... اون روز همه ی فکرم همین شده بود و به رفتارای گذشته خودم و همسرم  فکر می کردم به حرفایی که می گفت و من گوش نمی کردم و صبرو تحملی که اون داشت . واقعا به این نتیجه رسیدم که من چقد اشتباه می کردم و اون چقد به فکر من بوده ولی من به فکر اون نبودم  و در واقع اونو در مشکلات رها کرده بودم و پشتیبانش نبودم ...... انشاالله خدا به همه ی دخترا این چنین همسرایی هدیه کنه و ما هم عاقلانه وبا فکر رفتار کنیم  تا زندگیمون دچار مشکل نشه .....


کد مطلب: 16009

آدرس مطلب: https://www.baham91.ir/vdcf1xdy.w6dvxagiiw.html

همه با هم
  https://www.baham91.ir