بابا با اسب در باران آمد

23 آذر 1393 ساعت 10:41


وب سایت اصحال الشهدا نوشت : بابا با اسب در باران آمد.....یادتون بو پینه های دستشو چه عطر بو یی داشت....خسته بود....ولی از دور زهرا کوچلو موطلایی را توبغلش میگرفت ...تو بغل بابایی خوابش میبرد.... بابا با پژو...وپراید.....زانتیا...هنوز به خانه نیامد قناعتمون کجا رفت ...پول درخت مهربانیامون درو کرده....نه قدیما ....یک کله پاچه .چهار عددپیاز.....یک شهر سیر باهم مهربان... الان چی... یک زمانی خاک روپیشانی لباس خاکی یک سرباز ورزمنده را سرمه چشمان خستمون بود معیار تقدس مابود...نه یادتونه.... الان لباس شیک واخرین مدل ماشین معیار طبقه وجایگاه ما شده یک زمانی از اینکه بوی غذای خانه امون نکنه بچه گرسنه همسایه امون را ازار بده شب خوابمون نمیبرد الان شکمای فربه چاقمون را روی ترازوی وزنه کودک گرسنه لب خیابون وزن میکنیم عرق شرم سراغی ازمون نمیگیره یک زمانی دمپایی ولباس برادرکوچکمون راعوض میکردیم ...معلم کلاس ریاضی دکمه های پیرهن دانش اموزبچه کارگرشو...میدوخت افتخار میکرد .. الان بچه کارگری که لباس نو وعده غذای وسط زنگ تفریح نداشته باشه از سنگینی نگاه همکلاسیاش دیگه سرکلاس نیاد ..معلم سراغی ازش نداره.....وجودشو حس نمیکنه...نه!؟


کد مطلب: 19394

آدرس مطلب: https://www.baham91.ir/vdcfjmdy.w6d11agiiw.html

همه با هم
  https://www.baham91.ir