آري! اين پسر من است
20 مرداد 1392 ساعت 10:33
وبلاگ پلاک شهادت نوشت: «معراج شهدا» شلوغ بود. سالن پر بود. جمعيت كم بود، ولي آنچه بيشتر به چشم ميآمد، تابوتهاي چوبي پيچيده در پرچم سه رنگ جمهوري اسلامي بودند. هر ساعت، خانوادهاي ميآمد. پدري و مادري، برادري و خواهري، آرام ميگريستند، ولي صدايشان ميآمد. از بدو ورود به سالن، سراسيمه مقواهاي نصب شده روي تابوتها را ميخواندند و گمشدة خويش را ميجستند.
خانوادهاي وارد شد، مادري و پدري. برادرهاي شهيد هم بودند. تابوت را كه در رديف بالايي، رو به سقف بود، پايين آوردند. همه بيتاب بودند. بهخصوص مادر.
تابوت كه بر زمين نشست، صلواتي فرستاده شد و پس از پرچم، درِ چوبي كنده شد. گريهها شدت گرفت. صداها بلندتر شد. هقهقها به ناله تبديل شدند. ولي مادر، آرام و ساكت بندهاي كفن كوچك را كه به جثهاي درهم پيچيده و كوچك ميماند، همچون كودكي در قنداقهاي سفيد، باز كرد. چيزي نبود جز چند تكه استخوان زرد شده، زردي به رنگ خاك. جمجمهاي نيز در كنار پيكر بود. با چشماني كه هنوز مينگريستند.
مادر مبهوت بود. برادرها، او را «برادر» خطاب ميكردند و ميگريستند؛ پدر نيز او را به نام پسرش صدا ميزد، ولي مادر همچنان، با چشمانش، ميان استخوانها را ميكاويد، لحظهاي سر بلند كرد و رو به مسئولين معراج شهدا كه در كنارش بودند، گفت: «اين پسر من نيست!»
چرا؟ مگر پلاك ندارد؟ چگونه ميگويي پسرت نيست. سر پايين انداخت و شروع كرد به جستن ميان استخوانها؛ تكه پارهاي از شلوار بسيجي به دستش آمد. او را كه در دست گرفت، خطاب به بقيه گفت: «اين تكه لباس، جيب سمت راست شلوار پسر من است كه ميان استخوانهايش بوده، و اين راز پسر من است. هنگامي كه عازم جبهه بود، تكهاي كش سفيد و پهن داخل جيب سمت راست شلوار او دوختم. ناخواسته اين كار را كردم، شايد دلم ميگفت كه سالها بايد به دنبال او بگردم. حالا اين تكه پارچه خونين، جيب شلوار است. اگر همانگونه كه خودم ميدانم، كش مورد نظر داخل آن باشد، پسرم است، و گرنه، كه هيچ!»
همه نگاهها مضطرب بود. نگران به دستان مادر مينگريستند. مادر صلواتي فرستاد و جيب شلوار را به داخل برگرداند. تكهاي قهوهاي رنگ شده خودنماي كرد، خودش بود. مادر ذوق زده شد. چشمان پاكش از اشك لبريز بودند، برگشت رو به پدر و گفت: «خودشه... پسرم... اين همان كشي است كه با همين دستهاي خودم دوختم.»
دستانش ميلرزيدند. به دستانش نگاه ميكرد و به استخوانهاي پسر، دستهايي كه سالها پيش از اين، ظاهراً ناخواسته، كاري انجام دادند كه پس از ده سال فرزند به دامان مادر باز ميگشت.
ـــــــــــــــــــــــ
حمید داودآبادی
کد مطلب: 6027
آدرس مطلب: https://www.baham91.ir/vdcg.x93rak9zupr4a.html