گر بيفروزيش ، رقص شعله اش در هر كران پيداست

اجتماع نوشت

26 مهر 1393 ساعت 12:20


وبلاگ مرز ارتباط نوشت : از فلكه مادر شهر ايرانشهر به طرف بلوار مكران مي پيچم. چراغ قرمز بنزين به حالت هشدار رسيده است . تصميم گرفتم كه از بنزين فروشهاي سر خيابان كه باز خودش پديده اي منحصر بفرد است و در ديگر نقاط كشور مشابه ندارد با اندك پولي كه همراهم است چند ليتري بخرم تا به پمپ بنزين برسم . توجهم را دختر بچه اي حدود 6 ساله و پسر بچه اي حدود 10 ساله كه بنظر مي رسد خواهر و برادر هستند و چند بطري يك و نيم ليتري بنزين را براي فروش گذاشته اند ؛ به خود جلب مي كند . اتومبيل را متوقف كرده و پياده مي شوم ، لباسهاي آراسته دختر و پسر مرا به فكر وا مي دارد چرا كه اكثر بنزين فروش هاي حاشيه خيابانهاي ايرانشهر ‍ژوليده و داراي لباسهاي مندرس هستند . از پسرك قيمت بطريهاي 1 و نيم ليتري را مي پرسم و وقتي مطمئن مي شوم كه پول همراهم ، به قول پسرم - سروش - زور بطريهاي بنزين را دارد، بطريهاي سابقا" نوشابه اي و اكنون بنزيني را در داخل باك بنزين سوز اتومبيلم مي ريزم.

صحنه زيبايي كه خاطر حزينم را به طراوات آراست از اينجا شروع مي شود ؛ پول پسرك را مي دهم ، هزار تومان مانده است ، پسر پولها را به خواهرش مي دهد . دخترك كه لباس آسماني رنگ با دوخت پليوار بلوچي و موهاي بافته شده شده اش جلوه اي ديگر به او داده است ، پولها را از برادرش مي گيرد و در داخل گواپتان (جيب) اش مي گذارد . دخل اين كسب و كار ، گواپتان دخترك است . باقيمانده پولم را مي گيرم و مي پرسم اينجا چه مي كنيد ؟ پسرك جواب مي دهد خانه ما همينجاست و بعد از ظهرها مي آييم و چند ليتري بنزين مي فروشم پولي در مي آورم و من و خواهرم با هم تقسيم مي كنيم. مي پرسم ، خواهرت را دوست داري ؟ مي گويد خواهرم فرشته است ، بعد از ظهرها كه مي آيم و بنزين مي فروشم ، خواهرم مرا تنها نمي گذارد پولهايم را جمع مي كند و حتي براي من پس انداز هم مي كند!! نگاه جدي و خواهرانه دخترك به برادرش همراه با لبخند مرا به ياد خواهرهاي خودم و مهرباني هايشان مي اندازد. اسمهايشان را مي پرسم وسوار اتومبيلم شده و از « ميدان مادر » ايرانشهر دور مي شوم ، راستي نمي دانم چرا اسم هيچ خياباني ، هيچ روز تقويمي « خواهر » نيست مگر نه اينكه مهربانيهاي خواهر اگر بيش از مادر و پدر نباشد ، كمتر از آنها نيست !

هر چند ديدن كودكان كار در حاشيه خيابانها دردناك است و متاسفانه در استان ما ناخوشايندتر از ديگر مناطق كشور است ، اما اين صحنه آنقدر ناب و انساني بود كه نتوانستم اشك شوقم را پنهان كنم . صحنه را بارها و بارهاست كه در ذهنم مرور مي كنم و از ياد آوري آن خاطر حزينم طراواتي ديگر مي گيرد . مدتهاست كه دست به قلم نشدم اما امروز كه حس نوشتن سراغم آمد ، تصميم گرفتم اين صحنه را براي خودم جاودانه كنم . ياد شعر سياوش كسرايي مي آفتم كه در غربت و با خاطري حزين ، در رفت و آمد اميد و نااميدي ، جان داد:

آري زندگي زيباست

زندگي، آتشگهي ديرينه پابرجاست

گر بيفروزيش ، رقص شعله اش در هر كران پيداست

ورنه خاموش است و خاموشي گناه ماست


کد مطلب: 19052

آدرس مطلب: https://www.baham91.ir/vdcgxz9q.ak9yn4prra.html

همه با هم
  https://www.baham91.ir