دو سه عوعو سگانه نزند رهِ سواران...
سیاسی نوشت
4 بهمن 1393 ساعت 8:58
وبگاه "وَ سِلاحُهُ القَلَم" نوشت:
در کوچههای شهر سنگش میزدند، در کوچههای شهر تحقیرش میکردند، در کوچههای شهر دشنامش میدادند... . تنهایی سنگی گران بود بر سینه خستهاش...
کوه خم شد... او ایستاده بود...؛ کوه به خود میپیچید... او پیش میرفت...؛ کوه خرد شد... کوه آب شد... کوه نیست شد...؛ و او پیش میرفت... و او پیش میرفت... و پیش میرفت. "مرد" میباید بود برای به دوش کشیدن تکلیفی که کوه را نیز دمی یارای تاب آن نبود...
به او مدیونم... بند بند وجودم زیر دِین عظیم او کمر خم کرده است. بشری که در سراشیبی سقوط به پرتگاه جهل و ظلمت را دست یاری گرفت و جز سرنوشت محتومِ انسان به سوی ناکجاآبادِ فلاکت، راه دیگری به سوی نور بر او گشود تا آنان که هنوز در اعماق وجودشان بارقه نوری از یک عهد فراموش شده سوسو میزند، دست مهربان و گرم و خستهی او را بگیرند و در شلوغبازارِ هیاهو و زرق و برق دنیا آن طریقی که تنها راه نجات است را بیابند...
به راستی من چهام؟! وقتی تمام خویشتن خویش را به او مدیونم... به مردی که دل دریاییاش برای هدایت سختترین دشمن خویش نیز میتپید. آیا سزا نیست تمام ذرات این تنِ مشحون از خجلت، فدای یک قطره عرقِ پیشانیِ شرابطینتِ مردی شود که نور را از ظلمتِ کورِ دنیای سراسر تیرگی بازشناساند. اگر او نبود این وجود چه بود؟ غیر از این آخور عریض و طویل دنیا هم مگر چیزی را میتوان خود یافت. مگر میتوان خود دید؟ انگار طنین ندای الهی از قرنها پیش زنده میشود که "دیگر بس است محمّد، سزا نیست برای هدایت این مردم خود را هلاک کنی. بس است تکلیف از تو برداشته شد... رها کن این مردم سر در آخور را". 63 سال خون جگر خوردی، 63 سال غم و اندوه عظیم خود را در سکوت سنگین شبهای مکه و مدینه دفن کردی. 63 سال طریق هدایت را زیر باران تحقیر و دشنام و خدعه و نزاع و جنگ و خیانت، به بشریت نمایاندی تا از این پستترین مرتبه وجود، خود را بکَنند و بالا بروند... بالا بروند... و بالا بروند. و تو پرواز الهی احرار عالم را به نظاره بنشینی و لبخندی به رضایت بر گوشه لبان خشکت نقش ببندد، و لحظهای هم شده در این دنیای پست که تنها منزلگه درد و مرارت بود برای تو، از اعماق دل بخندی، و عالم فسرده را از این شکّرخند مست و مدهوش کنی.
رنجهای جانکاه را تو کشیدی، تو تمام زندگیت در مشقت گذشت، تو فرزندانت یک یک به مسلخ جور اعداء رفتند، و پسرعم و داماد و نزدیکترین اقرباء به تو در بیوفایی خلق، خنجر آغشته به زهر تنهایی را از فرق سر چشید، و تو دخترت... آه...! تو رنجها را کشیدی...! تو محنتها را بردی! تا من بعد از قرنها ببینم و بدانم به جز خشم و شهوت و خور و خواب، هستند چیزهایی دیگر در این عالم... . بدانم چرا هستم... بدانم از کجا؛ چرا؛ به کجا؛ چگونه؛... بدانم که باید رفت... که باید این پلهها را بالا بروم... بالا بروم... و بالا بروم.
از تو گفتم. یعنی این کاغذ متبرک شده به نام زیبایت. دیگر از عوعوی سگان گفتن ناشکیباییست در برابر صبر بلندت. بگذار این سگان پارس کنند، تو هنوز هستی هنوز ماندی هنوز نام باعظمتت جهانی را تکان میدهد. یعنی تو ماندنی هستی و دگران رفتنی. بگذار دهانهای نجس چند روزی عرض اندام کنند، باکی نیست آبِ کُر اینجاست. آهای جاهلِ خُردِ بیخِرد! این آب کر تنها پاک نمیکند؛ او نیامده تا امتش با لبخند، دشمنان خدا را سواری دهند! او نیامده تا با لباس او خزعبل ببافند و از عبای او خود را از کرسی معاویه بالا کشند و از آن بالا خطابههای یزیدی بخوانند...! این "رحمت جهانیان" عفریتههای شیطان را به درک میفرستد؛ هان! این آب کُر دیوصفتانِ مکار را در خود غرق میکند.
... یامحمّد!... تو نیز میبینی؟ توهینها به تو لبخندهای تا بناگوشِ روبَهکانِ سستعنصرِ مستِ جامِ قدرت را گِل نمیگیرد. هنوز در همان چراگاه دشمنان تو میچرند... آبروی امتت را به حراج گذاشتهاند یا نبی! با شیطان میرقصند؛ با سگانی که در هر فرصت پای امت تو و دین تو را مجروحِ دندانهای برّان خویش کردهاند پیاده چای آمریکایی میخورند و نشسته قهوه فرانسوی! میبینی حال و روز مدینهات را؟ از بعد تو امتت روز خوش ندیده است... سگان بیشرف برای امتت دندان تیز کردهاند... از ابتدا... از همان اول تا به حالا. میبینی؟ سگان را با چوب میرانند امتت، اما با دم تکان دادنهای شغالان متزوّر داخلی چه کنند؟ چاره نیست، گریزی نباشد... تو نیز تا بودی خون دل خوردی از شرّ این خوکانِ مستِ شهوت و روبَهکانِ دغلکارِ مکّار. ما را گریزی نیست... تو باید نظری بیفکنی.
ببخش این امت را یا نبی.... دریاب امتت را.... دریاب!
پ ن: عنوان مطلب مصرعی است از غزلیات دیوان شمسِ جناب مولانا با مطلع:
هله پاسبان منزل تو چگونه پاسبانی که ببرد رخت ما را همه دزد شب نهانی
انتهای پیام
کد مطلب: 19648
آدرس مطلب: https://www.baham91.ir/vdch6-nz.23nwkdftt2.html