حکایت امام حسن (ع)و پیرمرد
29 تير 1392 ساعت 7:17
وبلاگ داستان وحکایت نوشت:
نقل مي کنند يک روز مردي از اهل شام امام حسن عليه السلام رو سوار بر مرکب ديد. شروع کرد به لعن و سَبِّ ايشون و پدر بزرگوارشون.
حضرت پاسخي ندادند تا شخص ساکت شد.
سپس با چهرهاي خندان به آن فرد سلام دادند و فرمودند: َ أَيُّهَا الشَّيْخُ أَظُنُّکَ غَرِيباً وَ لَعَلَّکَ شَبَّهْت.
اي پيرمرد! به گمانم در اين شهر غريب هستي. شايد سوء تفاهمي شده. اگر از ما رضايت بخواهي رضايت مي دهيم، اگر درخواستي داري به تو عطا مي کنيم، اگر راهنمايي بخواهي راهنمائيت مي کنيم، اگر از ما مرکبي بخواهي به تو مرکب مي دهيم، اگر گرسنه باشي به تو غذا خواهيم داد، اگر برهنه باشي برايت لباس تهيه مي کنيم، اگر نيازمند باشي بي نيازت مي کنيم و اگر رانده شدهاي پناهت خواهيم داد. اگر مرکبت را به سمت ما حرکت دهي و مهمان ما باشي تا موقعي که بخواهي برگردي بسيار خوب خواهد بود!
وقتي مرد شامي اين سخنان رو شنيد گريست و گفت: أَشْهَدُ أَنَّکَ خَلِيفَةُ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ اللَّهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسالَتَه شهادت مي دهم که تو خليفه خدا روي زمين هستي و خداوند بهتر مي داند که رسالتش را در کجا قرار دهد.
تو و پدرت دشمن ترين خلق خدا نزد من بوديد ولي اکنون محبوب ترين آفريدهي خدا هستيد. سپس مرد به سمت خانهي حضرت حرکت کرد و تا هنگامي که در مدينه بود مهمان امام حسن عليه السلام بود.
(بحارالانوار جلد43 صفحه344)
انتهای پیام/
کد مطلب: 4572
آدرس مطلب: https://www.baham91.ir/vdcj.aexfuqei8sfzu.html