وبلاگ
داستان حکایت نوشت :
شخصی ادعای خدایی می کرد، او را پیش خلیفه بردند.
خليفه به او گفت: پارسال اینجا یکی ادعای پیغمبری می کرد، او را بکشتند.
گفت : نیک کرده اند که او را من نفرستاده بودم.
**************************************
یکی در باغ خود رفت، دزدی را پشتواره ی پیاز در بسته دید. گفت: در این باغ چه کار داری؟
گفت: بر راه می گذشتم ناگاه باد مرا در باغ انداخت.
گفت: چرا پیاز برکندی؟
گفت : باد مرا می ربود، دست در به پیاز می زدم، از زمین بر می آمد.
گفت: این هم قبول ولی چه کسی جمع کرد و پشتواره بست.
گفت: والله من نیز در این فکر بودم که آمدی!
**************************************
گویند چون خزانه ی انوشیروان عادل را گشودند، لوحی دیدند که پنج سطر بر آن نوشته شده بود:
هر که مال ندارد، آبروی ندارد
هر که برادر ندارد، پشت ندارد
هرکه زن ندارد، عیش ندارد
هر که فرزند ندارد، روشنی چشم ندارد
هر که این چهار ندارد، هیچ غم ندارد!
**************************************
فردی میخی را سروته روی دیوار گذاشته بود و می کوبید. میخ در دیوار فرو نمی رفت. دیگری که شاهد این ماجرا بود، گفت: چه کار می کنی؟ این میخ که برای این دیوار نیست. این میخ برای دیوار روبروست.
**************************************