من وسید محمد علی جهان ارا
تاریخ انتشار : شنبه ۲ فروردين ۱۳۹۳ ساعت ۰۸:۴۲
Share/Save/Bookmark
 
وبلاگ صدای کنارک نوشت :
خاطره ای که می خوانید بر حسب یک خواب واقعی است . بعد از سفر راهیان نور این خواب را دیدم .

 
در شب سرد زمستانی

 
بعد از سفر به دیار لاله ها

 
رفتم به خواب دیدم یکی از  لاله ها 

 
چادر به سر بودم در این شب زمستانی

 
چادر سفید و مثل فرشته های آسمانی

 
نزدیکتر رفتم گفتم : کیستی ؟ اینجا کجاست ؟ آیا بهشت است اینجا؟

 
گفت : نمی دانی کی هستم، اینجا کجاست ؟ اینجا نیمی از بهشت است .

 
گفتم : نه ؟ بگو کیستی ؟ از کجایی ؟ در کجایی؟ چیستی ؟

 
گفت : سید محمد علی جهان آرا

 
گفتم : آری شناختم ! او که شهر خونین خرمشهر را فتح کرد .

 
گفت : آن روز که خواندی دلنوشته زیبای خود را دلم را به درد آوردی و اشکهایم را جاری کردی .

 
گفتم : ببخش نمی دانستم اشک های نازنینت با دلنوشته ای جاری می شود

 
گفت : می دانی اولین کسی بودی که دلنوشته این چنین زیبا خواندی .یادت است ! در فلان سال ؟ فلان ماه ، فلان روز دلنوشته ای برایم خواندی ؟

 
از آن روز منتظرت بودم

 
گفتم : آری ، یادم  است از خودت بگو

 
و او اینگونه داستان زندگیش را برایم تعریف کرد :

AxGiG,عکس گیگ پایگاه آپلود عکس ویژه وبلاگنویسان

 
من در سال 1333در خانواده ای مستضعف و مسلمان در خرمشهر به دنیا آمدم پدرم یک مرد مسلمان بود . در سن 15 سالگی تحت تاثیر جنبش اسلامی به رهبری حضرت امام خمینی (ره) همراه عده ای از دوستانم که در مسجد فعال بودند وارد مبارزات سیاسی شدم . در اواخر سال 1349 همراه برادرم به عضویت گروه مخفی حزب الله خرمشهر درآمدیم . افراد این گروه با هم میثاقی را نوشته و امضاء کردیم و در آن متعهد شدیم که تحت رهبری حضرت امام خمینی (ره) تا براندازی رژیم منفور پهلوی از هیچ کوششی دریغ نکرده و از جان و مال خویش برای تحقق این امر مضایقه نکنیم .

 
سال 1355 به دلیل ضرورتی که در تداوم جهاد مسلحانه احساس می کردم به گروه منصورون پیوستم .از همین دوران بود که به دلیل ضرورتهای کار مسلحانه مکتبی ناچار به زندگی کاملا مخفی شدم . سال 1356مامور جابه جایی مقادیری سلاح از تهران به اهواز شدم .

 
حماسه خونین شهر در غروب روز 31 شهریور 59 شهر خرمشهر را زیر آتش گرفتند و مطمئن بودند که با دوگردان نیرو ظرف مدت 24 ساعت خواهند توانست آن را به تصرف خود در آورند و بعد از آن ، از طریق پل ذوالفقاریه ، به آبادان دسترسی پیدا کنند و در فاصله کوتاهی به اهواز رسیده و خوزستان عزیز را از کشور عزیزمان ایران جدا نمایند . اما پیش بینی متجاوزین بعثی به هم ریخت و آنها در مقابل مقاومت دلیرانه مردم خرمشهر مجبور شدند بخش زیادی از توان نظامی خود را در این نقطه زمین گیر کرده و 45 روز معطل شده و در نهایت پس از عبور از دو پل کارون و بهمنشیر ، آبادان را به محاصره درآوردند . در یکی از صحنه های حماسی امیدی به زنده ماندن نداشتیم مرگ را می دیدیم بچه ها توسط بیسیم شهادت نامه خود را می گفتند و یک نفر پشت بیسیم یادداشت می کرد . صحنه خیلی دردناکی بود بچه ها می خواستند شلیک کنند گفتم ما که رفتنی هستیم ، حداقل بگذارید چند تا از آنها را بزنیم ، بعد بمیریم تانکها همه طرف را می زدند و پیش می آمدند . با رسیدن آنها به فاصله صدو پنجاه متری دستور آتش دادم چهار آر پی جی داشتیم ، با بلند شدن از گودال ، اولین تانک را بچه ها زدند ، دومی در حال عقب نشینی بود که به دیوار یکی از منازل بندر برخورد کرد . جیپ فرماندهی پشت سر به طرف بلوار دنده عقب گرفت . با مشاهده عقب نشینی تانک ، بلند شدم و داد زدم الله اکبر ، الله اکبر حمله کنید که دشمن پا به فرار گذاشته .

 
گفت : میدانی چه آرزویی داشتم ؟

 
گفتم : نه چه آرزویی داشتی ؟

 
گفت : آرزوم بود که در راه آزاد کردن خونین شهر و پاک کردن این لکه از دامان جوانان شهید شوم .و در ساعت 19:30دقیقه سه شنبه هفتم مهرماه 1360 (بعد از عملیات ثامن الائمه ) یک فروند هواپیمای سی130 از اهواز به مقصد تهران در حرکت بودیم تا بدن پاک و مطهر شهدا را به خانواده هایشان و مجروحین عزیز جنگ را به بیمارستان برسانیم که در منطقه کهریزک تهران دچار سانحه شدیم و سقوط کردیم و من به آرزوی دیرینه خود رسیدم .

 
گفت : یکبار دیگر دلنوشته ات را برایم بخوان

 
من شروع به خواندن کردم :

 
او چون شقایق بود                  چون سوسن و سنبل

 
چون میخک و لاله                 چون یک گلستان گل

 
چون داستانی بود               پرماجرا و کوتاه

 
چون شعر موزون بود        پرمعنی و دلخواه

 
خوشبوتر از گل بود            زیباتر از گل برگ

 
اما از اینجا رفت                 با کاروان مرگ

 
الله اکبر گفت            با دشمنان جنگید

 
فریاد چون رعدش                   در دشت شب پیچید

 
در شب شکاف افتاد                  از برق شمشیرش

 
دشمن زپاافتاد                        از غرش تیرش

 
می بینم او را من                      در باغ و در گلها

 
در آفتاب و ماه                      در کوه و صحرا

 
هرگز نمی میرد                      زیرا شهید است او

 
فردای دنیا را                         نور امید است او

 
با سلام و درود به رهبر کبیر انقلاب اسلامی حضرت امام خمینی (ره) و شهیدانی که با خونشان درخت اسلام را آبیاری نمودند . نمی دانم چگونه قلم را بردارم و چگونه بنویسم در مورد شهیدانی که خونشان را برای اسلام جاری کردند .شهیدانی همچون فرمانده سید محمد علی جهان آرا ، فرمانده میر حسینی و .......

 
می خواهم از اروند رود بگم ، از احساسم در موردش : اروند رودی که 600 تا 1500 متر عرضش است وقتی به اروند رود و شهر فاو رسیدم احساس یک ایرانی واقعی را داشتم . وقتی در مورد شهر فاو اروند رود شنیدم دلم به درد اومد ، واقعا جه غیور مردان و غواص های ماهری بودند که تونستند با تله هایی که دشمن بعثی واسه آنها گذاشته از جمله موانع خورشیدی ، راههای باریکی که از درخت خرما درست شدند و در آن باتلاق هایی وجود داشت که هر کس در آن می افتاد شهید می شد یک سال کارشناسی کردند و در یک روز تونستند فاو را به دست بیاورند .پس می توان گفت : آنها رفتند تا قرآن بماند و جمهوری اسلامی و شرف ایرانی بماند .

 
به شلمچه رسیدیم به جایی که هشت سال رزمندگان ما جنگیدند و تونستند اونو به دست بیارند .و در شلمچه از همه نوع قشر های جامعه اعم از دانشجویان ، دانش آموزان  که با شعار های محلی خود محیط را به گونه ای عرفانی کرده بودند حضور داشتند . در آنجا انسان حال و هوای دیگه ای داشت  وقتی قدم می گذاشتم به این مکان معنوی و خاک هاش یک خاصیت خاصی داشت که هیچ جا همجین خاکی با چنین خاصیتی ندیدیم و به مین ها رسیدیم که هنوز خنثی نشده بودند که احتمال انفجار آنها زیاد بود .

 
وقتی در مورد کانال پرورش ماهی شنیدم که : جایی بود  که یکی از لشگر های دشمن وجود داشت . دشمن فشار آورد و ایرانی ها عقب نشینی کردند و باز یک گردان فرستادند و باز هم عقب نشینی کردند و فقط 4و 5 نفر دانشجوی سیستان و بلوچستانی بودند و نرفتند و آمدند تمام موشک و آر پی جی ها را جمع کردند و همین 4 و 5 نفر تونستند هزار نفر را محاصره کنند و دیگر نیروها نیز آمدند عملیات را انجام دادند و آنجا را از آنها گرفتند . شلمچه مانند کربلا می ماند، مانند امام حسین و یارانش که تا آخرین لحظه جنگیدند.

 
به خاطر ایرانی بودنم افتخار می کنم ، به خاطر سیستانی و بلوچستانی بودنم که دانشجویانی از قومم تونستند چنین نقشه ای بکشند که هزار نفر را از پای درآورند .

 
و در آخر :

 
شهیدان قصری پر سوز عشق اند                                         شهیدان شمع جان افروز عشق اند

 
شهیدان را میان کوی یار اند                                              شهیدان عاشق و خونین تباراند

 
شهیدان معنی معراج عشق اند                                           شهیدان نو گل گلزار عشق اند

 
شهیدان با خدا میثاق بستند                                               حصار خود پرستی را شکستند

 
چه خوش با بال خون پرواز کردند                                   سرود عشق را آواز کردند

 
حصار تیغ را با خون شکستند                                             به بام عاشقی گل گون نشستند

 
ردای شعله را بر سر کشیدند                                            به بزم عاشقان ساقر کشیدند

 
شهیدان را شهادت نوششان باد                                          دیار لاله ها تن پوششان باد

 
شهیدان لاله های لاله زارند                                             پرستوی مهاجر در بهارند

 
شهیدان در شهادت خنده کردند                                     به عطر خود بهاران زنده کردند

 
اشک هایش جاری شد و گفت : هیچ کس در مورد دیار لاله ها ، شهر خونین نمی داند .نمی دانند چه کسانی رفتند تا آنها بمانند قدر شهیدان را نمی دانند .

 
گفت : به یارم ، به دوستم آقای دولتی بگو یادی از ما بکند بهش بگو شما اینقدر نامرد نبودید.

 
گفتم : چشم

 
گفت : یک بار دیگر بخوان دلنوشته ات را برای مردم شهر خودت بخوان

 
گفتم : چشم

 
گفت : وقت نماز است برو ادا کن شکر گذاری ات را

 
وقتی از خواب بلند شدم ندیدم او را

 
مثل رویا بود شب سرد زمستانی

 
نمازم را خواندم ، دلم آرام و قرار نداشت

 
نمی دانستم به کی بگویم این خواب را ، تا باور کند خواب مرا .

 
به جایگاه دانش رفتم  ، دلم آرام و قرار نداشت ، درنگی نمودم و رفتم به سوی دبیر که بگویم این راز را ، که او رازهای زیادی در دل دارد ، او که راز نگه دار همه است .

 
برایش تعریف کردم تمام خوابم را .

 
گفت : تو باید خبردار کنی یار او را              گفتم : چه کاری از من ساخته است

 
زنگ زد به او و گفت بگو به او همه خواب را باز برای او تعریف کردم  ، آنچه در خواب دیدم

 
گریه کرد و گفت :به او بگو ما که بی وفا نبودیم

 
و خواندم دلنوشته ام را بر مردم شهرم

 
دوباره شب به خواب رفتم و دوباره دیدم او را

 
در این بار :

 
دوباره چادر سفید به سر ، مثل فرشته ها ، در شهر لاله ها ، کنار او بودم

 
گفت :دستت درد نکنه که خواندی دلنوشته ات را

 
گفتم :این وظیفه است چه حرفیه

 
و خواند او برایم دعایی ، نمی دانستم چیست این دعا

 
گفتم چه می خوانی ؟

 
گفت :کمیل است نمی دانی ؟

 
داد به من سیبی را ، یک سیب سرخ به رنگ لاله ها

 
و من آن سیب را با چه اشتیاقی خوردم و سیر شدم از آن سیب سرخ

 
گفت : به دوست من ، رفیق من آقای دولتی بگو :

 
بخواند این دعا را در شبی تاریک تک و تنها بر سر مزار من

 
گفتم : چشم

 
گفت: دگر وقت رفتن است

 
گفتم : کجا؟

 
گفت : جایی که جای من انجاست ، خدای من آنجاست ، خانه من آنجاست

 
گفتم : من را با خودت ببر چه دارد این دنیای فانی

 
لبخندی زدو گفت : جای تو انجا نیست ! تو باید بمانی در این دنیای فانی و آنی

 
گفت : در این دنیا چیزهای خوبی هم است ! اگر استفاده کنی از آنها به درستی و شکر گذار نعمتهای خالق هستی باشی

 
گفتم : دگر تحمل این دنیا را ندارم ، نمی دانم چکار کنم

 
گفت : حال وقت خداحافظی است

 
گفتم : بمان ، ترا به خدایی که می پرستی نرو .اشک هایم جاری شد و گریه می کردم

 
اشک هایش جاری شد و خداحافظی کردو رفت

 
و این بود خواب من با او

او که سرمشق زندگی من است.

 

 دلنوشته صدیقه بهمنی( حوزه شهید بابایی کنارک)

 
کد مطلب: 13692