روز اول روز اخر /طنز
تاریخ انتشار : چهارشنبه ۱ خرداد ۱۳۹۲ ساعت ۱۱:۳۹
Share/Save/Bookmark
 
وبلاگ نجوای  عشق نوشت :
روز اول - روز آخر

 

سکانس اول: هنگام ثبت نامم برای انتخابات

خب بالاخره ثبت نام از داوطلبان ریاست جمهوری تمام شد؛ من هم از کاندیداهای شاخص ائتلاف من + خودم هستم، مطمئنم بین من و خودم تنها منم که در نظر سنجی ها اول می شود......

خب بالاخره ثبت نام از داوطلبان ریاست جمهوری تمام شد؛ من هم از کاندیداهای شاخص ائتلاف من + خودم هستم، مطمئنم بین من و خودم تنها منم که در نظر سنجی ها اول می شود؛ مردم مرا دوست دارند مگر فراموش کرده اید که در دوره های قبل مردم حتی رای شورای شهر هم به من ندادند!؟ این نشان از بصیرت هوادارانم دارد، چرا که می داستند صندلی های کوچک گنجایش این هیکل ورزشکاری را ندارند.
راستی شعارم را نگفتم، شعار من »دولت بیکار، احزاب بد کار و مردم سر کار« هستند.
آخر تا نفت را داریم و چین هم مثل کوه پشتمان است وزیرکشاورزی و صنعت و کار می خواهیم چه کنیم؟ نفت می دهیم دسترنج مردم شریف و زحمتکش چین رامی گیریم.
البته گفته باشم من حزبی و جناحی نیستم؛ فرا جناهی فکر می کنم و زیر آبی می روم؛ من آنقدر نفوذ و قدرت دارم که مانند یک وزنه سنگین در هر انتخاباتی حکم بالانسر را بازی می کنم، هر جناهی که وزن کم کرده باشد و احیانا جز پوست و استخوانی از او نمانده باشد من گوشتش می شوم آن هم چه گوشتی؛ گوشت از نوع قربانی.
نمی دونم چرا اینروزا همه می گن تکلیف خودتو با فتنه روشن کن؛ کدوم فتنه؟ چی می گن اینا؟ فتنه؟ من؟ تکلیف؟ من تکلیف نداشتم که فتنه رو روشن کنم؛ یا فتنه تکلیف داشت منو روشن کنه؟ بالاخره نفهمیدم من باید کیو روشن کنم؟
از مردم که نپرسید؛ مشاورانم می گفتند ماهی چندر قاز تومن بهشان می دهیم، نیاز های حیاتی و احیانا مماتی شان برطرف می شود، نفت هم که سر سفره هایشان است، با پیاز و نون خشک سق می زنن حالشو می برن.
از برنامه هام که دیگه نپرسید؛ مگه من خواستم رئیس جمهور بشم؟ اینقدر مردم دم خونه ام تحصن کردنم، اینقدر بزرگان و طفلان و احیانا زنان فامیل بهم نامه نوشتن که ناچار شدم برم و نام نویسی کنم، از محل نام نویسی که دیگه نپرسید همینجور خبرنگارو عکاس از سرو کولم بالا می رفتن، منم همش ژست های روشنفکریه خفن می گرفتم؛ نگو از سرو کولم بالا می رفتن تا از زاوبه بهتری از اون آقا کلاه شاپوبب عکس های قشنگ قشنگ بگیرن؛ راستش شما که غریبه نیستین می ترسم ایندفعه هم همین آقای کلاه شاپویی بزنه توی برجکم و دوباره خونه نشینم کند، آخه چرا هیشکی قدر منو نمی دونه؟ دیگه دارم فسیل می شم از بس چسبیده م به یه صندلی، می ترسم اینم از دست بدم و زورکی باز نشستم کنن. اصلا بیاین یه کمپین حمایت از من راه بندازین؛ منم قول میدم رئیس جمهور شدم یه طرح هایی واسه حمایت از دزدها و مافیا و هزار فامیل و بی فامیل و آجیل و پسته!!؟ پسته نه! همون آجیل، هر کاری از دستم بر بیاد انجام بدم.
خب کم کم داره ساعت ۲ می شه اخبار رو که دیدم خاطرات روزانه رو هم نوشتم وقته خوابه. چیه؟ چشماتون چرا درشت شده؟ ساعت اداری تا ۲ ظهره، مگه رییس جمهور چقدر حقوق می گیره که بخواد ظهرم نخوابه؟



 

سکانس آخر: پرت شدن من از گردونه ی رقابت ها

آقا خدا خیرشون نده؛ خدا از شون نگذره؛ الهی جز جیگر بگیرن؛ کیو می گم؟ همین خیرندیده ها فتنه گرا بی مروت ها؛ خودشون نیومدن جلو پشت سر من قایم شدن، منه پیر مرد شدم گوشت قربونی؛ گوشت دم تیر.


هرچه بگندد نمکش می زنند وای زروزی که بگندد نمک؛ اونا که غریبه ن خونواده ی خودم طمع کرده بودن من بشم عروسک رونما و اونا بشن رییس پشت پرده، من نفهمیدم پشت این پرده چه خبره که هرکی می خواد کار یواشکی کنه می ره اونجا؛ بالاخره پشت پرده رفتن های این نامروت ها کار دستم داد.
انتهای پیام/
کد مطلب: 1379