تاریخ انتشار : جمعه ۲ اسفند ۱۳۹۲ ساعت ۱۷:۲۴
شبکه وبلاگی
روایت نو،به نقل از وبلاگ
آویـزون خــــــــــدا نوشت:
پرونده اش را زیر بغلش گذاشتند و بیرونش کردند.
ناظم با رنگ قرمز و چهره برافروخته فریاد کشید:
بهت گفته باشم، تو هیچی نمی شی ، هیچی!
مجتبی نگاهی به همکلاسی هایش انداخت،
آب دهانش را قورت داد.
خواست چیزی بگوید اما، سرش را پایین انداخت و رفت.
برگۀ مجتبی، دست به دست بین معلم ها می گشت.
اشک و خنده دبیران در هم آمیخته بود......
ادامه مطلب(حتما بخوانید)