تاریخ انتشار : پنجشنبه ۱۷ بهمن ۱۳۹۲ ساعت ۰۸:۱۷
وبلاگ
مدعیان بی ادعا نوشت : یكی از مسائلی كه در عملیات والفجر هشت اهمیت داشت، جزر و مد آب دریا بود كه روی رود اروند نیز تأثیر داشت. بچهها برای این كه میزان جزر و مد را در ساعات و روزهای مختلف دقیقاً اندازهگیری كنند یك میله را نشانهگذاری كرده و كنار ساحل، داخل آب فرو كرده بودند. این میله یك نگهبان داشت كه وظیفهاش ثبت اندازه جزر و مد برحسب درجات نشانهگذاری شده بود.
اهمیت این مسئله در این بود كه میباید زمان عبور غواصان از اروند طوری تنظیم شود كه با زمان جزر آب تلاقی نكند. چون در آن صورت آبهمه غواصان را به دریا میبرد. از طرفی در زمان مد چون آب برخلاف جهت رودخانه از سمت دریا حركت میكرد، موجب میشد تا دو نیروی رودخانه و مد دریا مقابل هم قرار بگیرند و آب حالت راكد پیدا كند و این زمان برای عبور از اروند بسیار مناسب بود. اما این كه این اتفاق هرشب در چه ساعتی رخ میدهد و چه مدت طول میكشد موضوعی بود كه میباید محاسبه شود و قابل پیشبینی باشد.
بچههای اطلاعات برای حل این مسئله راهی پیدا كردند. میلهای را نشانهگذاری كرده و كنار ساحل داخل آب فرو بردند. این میله سه نگهبان داشت كه اندازههای مختلف را در لحظههای متفاوت ثبت میكردند. حسین بادپا یكی از این نگهبانها بود، خود حسین بادپا اینطور تعریف میكرد كه: "دفترچهای به ما داده بودند كه هر 15 دقیقه درجه روی میله را میخواندیم و با تاریخ و ساعت در آن ثبت میكردیم. مدت دو ماه كار ما سه نفر فقط همین بود. " آن شب خیلی خسته بودم. خوابم میآمد. در آن نیمههای شب نوبت پست من بود. نگهبان قبلی بالای سرم آمد و بیدارم كرد. گفت: حسین بلند شو، نوبت نگهبانی توست! همان طور خوابآلود گفتم: فهمیدم تو برو بخواب من الآن بلند میشوم. نگهبان سر جای خودش رفت و خوابید، به این امید كه من بیدار شدهام و الآن به سر پستم خواهم رفت اما با خوابیدن او من هم خوابم برد. چند لحظه بعد یكدفعه از جا پریدم. به ساعتم نگاه كردم. بیست و پنج دقیقه گذشته بود. با عجله بلند شدم. نگاهی به بچهها انداختم. همه خواب بودند. حسین یوسفالهی و محمدرضا كاظمی هم كه اهواز بودند با خودم فكر كردم خوب، الحمدالله! مثل این كسی متوجه نشده است. از سنگر بچهها تا میله، فاصله چندانی نبود؛ سریع به سر پستم رفتم. دفترچه را برداشتم و با توجه به تجربیات قبل و یادداشت های درون دفترچه بیست و پنجدقیقهای را كه خواب مانده بودم از خودم نوشتم. روز بعد داخل محوطه قرارگاه بودم كه دیدم محمدرضا كاظمی با ماشین وارد شد و سریع و بدون توقف یكراست آمد طرف من. از ماشین پیاده شد و مرا صدا كرد. گفت: حسین بیا اینجا. جلو رفتم. بیمقدمه گفت: حسین تو شهید نمیشوی. رنگم پرید. فهمیدم كه قضیه از چه قرار است ولی این كه او از كجا فهمیده بود، مهم بود. گفتم: چرا؟ حرف دیگری نبود بزنی؟
گفت: همین كه دارم به تو میگویم. گفتم: خوب، دلیلش را بگو! گفت: خودت میدانی. گفتم: من نمیدانم، تو بگو! گفت: تو دیشب نگهبان میله بودی! درست است؟
گفتم: خوب، بله! گفت: 25 دقیقه خواب ماندی و از خودت دفترچه را نوشتی. آدمی كه میخواهد شهید شود باید شهامت و مردانگیاش بیش از اینها باشد. حقش بود جای آن بیست و پنج دقیقه را خالی میگذاشتی و مینوشتی كه خواب بودم. گفتم: كی گفت؟ اصلاً چنین خبری نیست. گفت: دیگر صحبت نكن! حالا دروغ هم میگویی؟! پس یقین داشته باش كه دیگر اصلاً شهید نمیشوی! با ناراحتی سوار ماشین شد و به سراغ كار خود رفت. با این كارش حسابی مرا برد توی فكر. آخر چطور فهمیده بود. آن شب كه همه خواب بودند، تازه اگر هم كسی متوجه من شده بود كه نمیتوانست به محمدرضا كاظمی چیزی بگوید. چون او اهواز بود و به محض ورود با كسی حرف نزد و یكراست آمد سراغ من. و از همه اینها مهمتر چطور اینقدر دقیق میدانست كه من 25 دقیقه خواب بودهام. تا چند روز ذهنم درگیر این مسئله بود. هرچه فكر میكردم كه او از كجا ممكن است قضیه را فهمیدهباشد راه به جایی نمیبردم. بالآخره یك روز محمدرضا كاظمی را صدا زدم و گفتم: چند دقیقه بیا كارت دارم! گفت: چیه؟
گفتم: راجعبه موضوع آن روز میخواستم صحبت كنم. گفت: چه میخواهی بگویی؟
گفتم: حقیقتش را بخواهی، تو آن روز درست میگفتی، من خواب مانده بودم؛ ولی باور كن عمدی نبود. نگهبان بیدارم كرد؛ ولی چون خسته بودم خودم هم نفهمیدم كه چطور شد خوابم برد. گفت: تو كه آن روز گفتی خواب نمانده بودی، میخواستی مرا به شك بیندازی؟
گفتم: آن روز میخواستم كتمان كنم؛ ولی وقتی دیدم تو آنقدر محكم و بااطمینان حرف میزنی فهمیدم كه باید حتماً خبری باشد. گفت: خوب حالا چه میخواهی بگویی؟
گفتم: هیچی، من فقط میخواهم بدانم تو از كجا فهمیدهای؟
گفت:دیگر كار به این كارها نداشته باش، فقط بدان كه شهید نمیشوی! گفتم: ترا به خدا به من بگو! باور كن چند روزی است كه این مطالب ذهنم را به خود مشغول كرده است. گفت: چرا قسم میدهی نمیشود بگویم. گفتم: حالا قسم دادهام ترا به خدا بگو! مكثی كرد و با تردید گفت: خیلی خوب، حالا كه اینقدر اصرار میكنی میگویم ولی باید قول بدهی كه زود نروی و به همه بگویی! لااقل تا موقعی كه ما زندهایم. گفت: من و حسین یوسفالهی توی قرارگاه شهید كازرونی اهواز داخل سنگر خواب بودیم. نیمه شب حسین مرا از خواب بیدار كرد و گفت: محمدرضا! حسین الان خوابش برده و كسی نیست كه جزر و مد آب را اندازه بگیرد. همین الآن بلند شو برو سراغش. من هم چون مطمئن بودم حسین دروغ نمیگوید و بیحساب حرفی نمیزند. بلند شدم كه بیایم اینجا. وقتی خواستم راه بیفتم دوباره آمد و گفت: محمدرضا به حسین بگو: "تو شهید نمیشوی چون بیست و پنجدقیقه خواب ماندی و بعد هم دفترچه را از خودت پر كردی. " حالا فهمیدی كه چرا این قدر با اطمینان صحبت میكردم. وقتی اسم حسین یوسفالهی را شنیدم دیگر همه چیز دستگیرم شد. او را خوب میشناختم. باور كردم كه دیگر شهید نمیشوم.