دختری که می خواست در دانشگاه اسلحه گرم حمل کند!
بانو نوشت
تاریخ انتشار : يکشنبه ۲ شهريور ۱۳۹۳ ساعت ۱۲:۴۶
Share/Save/Bookmark
 
دختری که می خواست در دانشگاه اسلحه گرم حمل کند!
وبلاگ باید گفت :

قبل از نقل خاطره بگویم كه بعضی از كلاسهای دانشگاه ما تا ساعت 10 شب ادامه دارد و این باعث مشكل برای خیلی از دختران شده است!

ساعت حدود 5 عصر بود و من مشغول نوشتن یك طرح برای باشگاه پژوهشی در كمیته ی فرهنگی بودم، كاملاً تمركز گرفته بودم كه ناگهان یك دختر خانمی مانتویی با ظاهری بسیار نامناسب وارد اتاقم شد و سلام كرد!

جواب سلامش را كه دادم بدون مقدمه گفت:

«حاج آقا ببخشید می توانم به شما اعتماد كنم؟ بچه ها می گویند راز كسی را فاش نمی كنید!»

من هم به گونه ای كه خیالش را راحت كنم، محكم گفتم:

«مطمئن باش من در موضع مشورت به هیچ كس خیانت نمی كنم.»

همین كه خیالش راحت شد چند لحظه ای سكوت كرد و بعد با احتیاط گفت:

«حاج آقا من یك سؤال شرعی دارم، آیا دختران می توانند برای امنیت خود اسلحه همراه خودشان داشته باشند؟»

من كه از تعجب نمی دانستم چه بگویم، تمركز گرفتم و با تأمل گفتم: «منظورت را واضح تر بگو»

آن دختر خانم كه دیگر جرأت حرف زدن پیدا كرده بود گفت:

«حاج اقا راستش را بخواهید من هر روز یك اسلحه رزمی امثال چاقو و... با خودم دارم، ولی می خواهم یك كلت كمری تهیه كنم!»

گفتم: «آخه چرا؟»

گفت: «حاج آقا من بعضی وقتها كه تا ساعت 9 یا 10 شب كلاس دارم، تا به منزل برگردم ساعت نزدیك 11 شب می شود، برای همین وقتی از دانشگاه به طرف خانه می روم در پیاده رو كه پسرها اذیت می كنند و متلك می گویند، وقتی هم منتظر تاكسی می شوم ماشین های مدل بالا بوق می زنند و اذیت می كنند! حاج آقا به خدا شاید وضع ظاهریم به نظر شما بد باشد ولی من اهل خلاف و رابطه های نامشروع نیستم، من فقط دلم می خواهد خوش تیپ باشم!»

من هم بدون مكث گفتم: «خوب از نظر دین هیچ طوری نیست شما اسلحه دفاعی داشته باشید، اصلاً همه دختران برای دفاع از خود باید نوعی اسلحه حمل نمایند، ولی نه هر سلاحی. یك نوع سلاح است كه خیلی هم قدرت تخریب و دفاعی بالایی دارد»

بنده ی خدا كه منتظر موضع مخالف من بود با این حرفهای من داشت شاخ در می آورد. برای همین خیلی زود گفت: «چی؟ چه؟ چه اسلحه ای مجاز است؟ اسمش چیه؟»

من كه دیدم بدجوری عجله دارد گفتم: «اگر بگویم قول می دهی یك هفته استفاده كنی، اگر جواب نداد دیگر استفاده نكنی»

بنده خدا که خیلی هیجان زده شده بود گفت: «قول می دم قول می دم... قول مردونه!»

گفتم: «اسم آن سلاح بی خطر و بسیار كار آمد چادر است! شما یك هفته استفاده كنید ببینید اگر كسی مزاحم شما شد دیگر هیچ وقت به طرفش نروید!»

با تعجب مثل كسی كه ناگهان همه انرژی اش كاهش پیدا كرده باشد گفت: «چادر! آخه چادر...»

گفتم: «دیگه آخه ندارد، توی یك هفته هیچ اتفاقی نمی افتد»

با حالت نیمه ناامیدی تشكر كرد و رفت.

و من ماندم و فكر مشغول كه ای بابا، عجب كاری كردم! نكند بنده خدا دیگر هیچ وقت سراغ چادر نرود نكند یا از مشورت كردن با روحانی بیزار شود. حضرت وجدان من را سرگرم این فكرها كرده بود كه به یاد حرف امام خمینی عزیز افتادم كه فرمودند: «ما مأمور به وظیفه هستیم نه مأمور به نتیجه!»

لذا با خدای خودم خیلی خودمانی گفتم: « خدایا من سعی كردم وظیفه ام را انجام دهم، انشالله مورد رضایت تو قرار گرفته باشد. بقیه اش هم، هر چه تو صلاح بدانی... »

مدت حدود یكی دو ماه از جریان گذشت و من به كلّی آن را فراموش كرده بودم تا اینكه روزی یك خانم محجبه به اتاقم آمد، سلام كرد و گفت: «حاج آقا، منو می شناسی؟»

من هم هرچه فكر كردم او را به یاد نیاوردم، برای همین گفتم: «بخشید شما را نمی شناسم»

گفت: «من همان دختری هستم كه اسلحه به من دادی تا همراه خودم حمل كنم، حالا هم كه می بینید مثل یك بچه ی خوب، سلاح چادر حمل می كنم، هرچند هنوز درست و حسابی چادری نشده ام! ولی مادرم خیلی دعاتون كرده چون كه هر روز به خاطر چادر نپوشیدن من در خانه دعوا داشتیم. راستش حاج اقا خانواده ما مخصوصاً مادرم چادری هست و اهل مجالس مذهبی، ولی من فرزند ناخلف شده بودم كه حالا به قول مادرم سر به راه شدم»

من هم كه حیرت زده شده بودم گفتم: « خوب برایم تعریف كنید چه شد كه چادری بودن را ادامه دادی؟»

مكثی كرد و بعد شروع به گفتن جریان كرد: « راستش حاج آقا وقتی از اتاق شما رفتم خیلی درباره حرفهای شما با تردید فكر كردم، ولی تصمیم گرفتم امتحان كنم. برای همین چند روزی وقت برگشتن از دانشگاه، طوری كه همكلاسی ها متوجه نشوند، مخفیانه چادر می پوشیدم، ولی از وقتی كه چادر بر سر می كنم ساعت 10 و یا 11 شب هم كه از دانشگاه بر می گردم نه پسری به من متلك می گوید، نه ماشین مزاحم بوق می زند. اصلاً كسی تصور نمی كند كه من چادری اهل خلاف باشم. راستش را بخواهید بدانید هیچ وقت فكر نمی كردم دخترهای چادری این همه امنیت دارند! و این همه خیالشان از بابت مزاحم های خیابانی راحت است. كم كم جریان چادر پوشیدن من را بچه های كلاس متوجه شدند. الان هم مدتها است كه دائم با چادر رفت و آمد می كنم و از كسی هم خجالت نمی كشم. البته فكر نكنید حالا دیگر بسیجی شده ام، ولی قصد ندارم اسلحه ایی كه تازه كشفش كرده ام را به این راحتی از دست بدهم. بعضی از دخترای كلاس متلك می گویند ولی بیچاره ها خبر ندارند من چه گنجی یافته ام. البته جریان را برای یكی از بچه ها كه نقل كردم تمایل پیدا كرده برای فرار از دست مزاحم ها چادر بپوشد، ولی خودش می گوید خانواده اش اصلاً اهل چادر و امثال چادر نیستند، ولی فكر كنم تصمیم دارد چادر بخرد»

راستش را بخواهید من دیگر حرفی برای گفتن نداشتم، برای همین فقط به حرفهای او توجه می كردم. دلم می خواست زودتر از اتاق برود تا اشكهایم سرازیر شوند.

وقتی از اتاق رفت تنها كاری كه توانستم انجام بدهم سجده شكر بود

کد مطلب: 18571