اين مركب بدن، تازيانه مي‌خواهد تا روح را حركت بدهد
تاریخ انتشار : يکشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۲ ساعت ۰۷:۱۶
Share/Save/Bookmark
 
روزي اقتصاد خواه مدير مدرسه، براي بازرسي به كلاس رفت و به همه بچه‌ها گفت: دفترهاي مشقتان را روي ميز بگذاريد. آقاي مدير وقتي دفتر مشق محمد تقي را ديد، آن را برداشت و با ناراحتي پرسيد: جعفري! اين چه خطي است كه تو داري؟!

خونسردي پاسخ داد: من ايرادي در خطم نمي‌بينم. خيلي خوب است! آقاي اقتصاد خواه با تعجب گفت: پس خودت مي‌نويسي و خودت هم آن را تأييد مي‌كني؟! بيا بيرون ببينم! سپس با تركه قرمز رنگ درخت آلبالو بر كف دست محمد تقي زد و گفت: اين خط از نظر من خيلي هم بد است. بايد از همين امروز ياد بگيري كه خوش خط‌تر بنويسي! فهميدي؟! محمد تقي كه دستش از شدت درد مي‌سوخت، اندكي رنجيد؛ ولي وقتي بيشتر در خط خود دقت كرد، به آقاي مدير حق داد و از آن به بعد تصميم گرفت خواناتر و بهتر بنويسد.
ده‌ها سال بعد (حدود سالهاي 1340 ـ 1350) روزي دانشگاه مشهد، استاد محمد تقي جعفري را دعوت كرد تا در آنجا سخنراني كند. جمعيت بسياري جمع شده و منتظر آمدن ايشان بودند؛ همه صندلي‌ها پر شده و عده فراواني نيز ايستاده بودند. محمد تقي كه ديگر «علامه جعفري» ناميده مي‌شد و اسلام شناس و صاحب نظري مشهور شده بود؛ پشت ميكروفون قرار گرفت. در بين نگاه‌هاي مشتاق، چشمش به يك پير دانا خيره شد و حدود يك دقيقه به سكوت گذشت. بعد از اتمام سخنراني، آن استاد كهن سال كه كسي جز آقاي جواد اقتصاد خواه، مدير مدرسه اعتماد تبريز نبود، جلو آمد و در حلقه كساني در آمد كه بعد از سخنراني به دور علامه جعفري جمع شده بودند. علامه جعفري بعد از سلام و احترام، پرسيد: يادتان هست با آن تركه آلبالوي قرمز رنگ مرا زديد؟ آقاي اقتصاد خواه سر به زير انداخت، امّا علامه جعفري با احترام و مهرباني گفت: كاش خيلي از آن چوب‌ها به من مي‌زديد. اين مركب بدن، تازيانه مي‌خواهد تا روح را حركت بدهد و جلو ببرد. علامه جعفري به گرمي دست استاد پيرش را گرفت و فشرد.
لینک شده در :
مرجع وبلاگ نویسان ارومیه
کد مطلب: 13297