از خدا نخواسته‌ام كه شهيد شوم!
تاریخ انتشار : يکشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۲ ساعت ۱۰:۳۱
Share/Save/Bookmark
 
وبلاگ پلاک شهادت نوشت:  گفت‌وگو با محمد احمديان، معاونت اطلاعات عمليات كميته جست‌وجوي مفقودين جنوب


 
خاطراتي كه درباره تفحص شهدا يا شهداي تفحص مطرح مي‌شود، غالبا نقل قول است. بعضاً درباره شهدا و خاطرات تفحص حرف‌هايي زده مي‌شود كه با آنچه اتفاق افتاده، بسيار منافات دارد؛ چون غالبا نقل قول بوده، جايي ثبت نشده بودند. اگر ثبت مي‌شد و كسي آن را مطالعه مي‌كرد، انتقال آن درست‌تر بود. ولي اغلب سعي مي‌كردند شنيده‌ها را منتقل كنند. چون معمولا شنيده‌ها كامل نبود، گوينده سعي مي‌كرد آن را كامل كند. متأسفانه در اين شرايط، بين آنچه حقيقتاً اتفاق افتاده بود و آنچه كامل شد و بعد نقل شد، فاصله زيادي وجود دارد.

يك نمونه از اين دست خاطرات، داستان شهيد ابوالفضل ابوالفضلي است. ناقل خاطره خودم هستم و شاهد هم خودم بودم. يك روز در خانه تلويزيون تماشا مي‌كردم و ديدم كسي دارد خاطره‌اي را نقل مي‌كند كه خاطرة من بود، ولي از آنجا كه او خاطره را به نوعي ديگر نقل مي‌كرد، من هم تصوركردم كه او خاطره‌اي ديگر از شهيدي ديگر نقل مي‌كند. اسم شهيد هم همان بود: ابوالفضل ابوالفضلي! رمز حركت ما يا ابالفضل بود. رفتيم جايي زديم و چشمه‌اي جوشيد ...

اين آن خاطره نيست كه من شاهد بودم. اما چون ثبت نشده بود و بيشتر نقل شده بود، خيلي تحريف شده بود؛ خيلي خاطرات زير و رو شده بود.

اما درباره سؤال شما؛ وقتي حاج رحيم صارمي، قضيه لاك‌پشت را مطرح كرده بود، همه جا پيچيد. از اين قصه حتي فيلم ساختند. وقتي از تلويزيون پخش شد، مردم گفتند كه بچه‌هاي تفحص لاك‌پشتي را پيدا كردند كه نخي را به گردنش بستند. اين لاك‌پشت راه مي‌افتد، هر جا اشك ريخت، زمين را مي‌كنند و از آنجا شهيد بيرون مي‌آيد!

در حالي كه قضيه از اين قرار بود كه: در طلاييه لاك‌پشتي وارد معراج شهدا مي‌شود. در آن زمان، بچه‌ها در اوج احساسات مي‌گفتند كه لاك‌پشت هم به شهدا پناه آورده است. اصل قصه فقط همين بود، اما از آن افسانه ساختند.

بعداً وقتي مردم به طلائيه مي‌آمدند، از بچه‌هاي تفحص مي‌پرسيدند لاك­پشت شما كجاست؟ مي‌گفتند لاك پشتي كه شما نخ به گردنش مي‌بستيد و او هر جا گريه مي‌كرد، شهيد بيرون مي‌آمد، كجاست؟

كارهايي انجام شد و برنامه‌هايي ريخته شد و دستوراتي داده شد تا خاطرات مكتوب شود و از اين اتفاقات نيفتد، اما خيلي از خاطرات گفته نشده است. يعني كسي دنبال اين موضوع نبوده است. به عنوان مثال، بيش از پنجاه‌هزار مفقود را كشف كرديم. اين تعداد بعد از جنگ كشف شدند. از موقع كشف اين افراد، چه تعداد فيلم داريم؟ غالباً هم در خاك ما بوده‌اند. هيچي نداريم. اگر هم هست، خيلي كم و با كيفيت خيلي بد داريم كه قابل عرضه نيست.

كار ما عاشقانه بود. آنچه درباره شهداي تفحص ثبت و ضبط كرديم، كاري عاشقانه بود. همه فكر كار بودند. اينطور نبود كه يك اكيپ باشند و مخصوص اين كار آماده باشند و برنامه‌شان ثبت خاطره تفحص و كشف شهيد باشد. خودم يك دوربين سادة عكاسي داشتم كه خيلي از وقايع ثبت شده، مديون آن است. اينطور نبود كه هر گروهي يك اكيپ ثبت وقايع از نظر فيلم و صدا داشته باشد.

همانطور كه در جنگ ما تأسف خورديم كه چرا نتوانستيم وقايع بيشتري از جنگ را ثبت كنيم، در تفحص هم زماني بيدار شديم كه گروه تصويربرداري را مستقر كنيم، كه ديگر شهيدي پيدا نمي‌شد. از يكي از كارگردانان سينما خواستيم بيايد به منطقه طلائيه با گروهش كشف يك شهيد را ضبط كند؛ اما حدود يك ماه در منطقه بودند و حتي يك شهيد هم پيدا نشد.

در واقع در آن لحظاتي كه بايد فيلم‌برداري مي‌بود و از نحوة تفحص و كشف شهدا فيلمبرداري مي‌كرد، انجام نشد. نمي‌گويم اهمال‌كاري شد، نه؛ شايد مصلحت اينطور بود.

ـ پاي شما به تفحص چطور باز شد؟

رفتن من جالب بود. رفته بودم سري به رفقاي زمان جنگ بزنم، كه توي پادگان لشگر، شهيد غلامي را ديدم. پرسيدم: كجا هستي؟ گفت: اهواز. او در تعاون لشگر بود. درباره تفحص گفت. خواستم من هم پيش آنها بروم، قبول كرد. رفتم و التماس كردم تا پانزده روز برايم مأموريت زدند كه در آنجا كار كنم. اين پانزده روز از سال 73 تا 81 طول كشيد. عظمت كار تفحص به گونه‌اي بود كه گاهي وقت‌ها بعضي از بچه‌ها كه اصلاً در جنگ نبودند، با التماس و تضرع در آنجا ماندگار مي‌شدند و جزء نيروهاي تفحص مي‌شدند. تصميم گرفته شده بود بچه‌هايي كه بر منطقه مسلط هستند و جنگ رفته بودند، عضو تفحص باشند، ولي در حاشية كار، خيلي از بچه‌هايي كه جنگ نديده بودند هم با التماس و تضرع، عضو گروه شدند.

ـ كار تفحص كه خيلي سنگين است. در آن آفتاب داغ و گرماي مناطق، خيلي عشق مي‌خواهد. اينها كه مي‌گوييد، و يا سربازان وظيفه چه‌طور با شما كار مي‌كردند؟

سربازي داشتيم كه كشاورز بود. مي‌گفت مرا به منطقه تبعيد كردند؛ چون خيلي شيطان بودم. مي‌گفت خودم را در منطقه مي‌كشم يا زخمي مي‌كنم تا مرا به عقب بفرستند. با شهيد غلامي آشنا شد. خودش مي‌گفت: شهيد غلامي از من پرسيد چه كار مي‌تواني بكني؟ نتيجه اين شد كه آشپزي كنم. او با آشپزي شروع كرد. مي‌گفت من كشاورزم و درآوردن چغندر از زمين و درآوردن شهيد از خاك، هيچ فرقي پيش من ندارد. رفته رفته با شهدا مأنوس شد. چنان عاشق شهدا شده بود كه گريس به دست، هفت كيلومتر راه را مي‌رفت پاي بيل ميكانيكي، تا كار تفحص به تأخير نيفتد.

دست به قلم شده بود و چنان دربارة شهيد مي‌نوشت كه باور نمي‌كردي كه اين مجيد رفيعي كشاورز، سيكل هم ندارد!

علي شرفي ـ بچه كوهدشت لرستان ـ يكي ديگر از سربازان ما بود كه نزديك عيد خدمتش تمام شده بود و براي اينكه بتواند بماند، براي خودش يك ماه اضافه خدمت زده بود.

اغلب سربازهايي كه با ما بودند، تبعيدي بودند. اين درد ماست. توي سپاه به جاي اينكه بهترين نيروها را براي تفحص انتخاب كنند و بچه‌هاي كاري را به عقب بفرستند، تبعيدي مي‌فرستادند كه مثلاً برو فلان جا تا قدر اينجا را بداني.

حمزوي، بچه رفسنجان بود. سرباز ما بود. سه ماه، همه‌اش روي بيل بود. مرخصي نمي‌رفت. مي‌گفت: مي‌ترسم نباشم و اين شهيد زير خاك بماند. يا يك شهيد پيدا شود و من نباشم.

يك نكته عجيب اينكه كسي كه جنگ را نديده، مي‌خواهد دست به استخوان شهيد بزند. او كه نمي‌داند استخوان شهيد چيست. فكر مي‌كند مقداري استخوان و لجن و گل است. دست به اين استخوان زدن دل و جرئت مي‌خواهد. شيميايي و آلوده است و ممكن است هزار نوع مرض بگيره. باور كنيد سرباز ما به جايي مي‌رسيد كه وقتي شهيد را از خاك بيرون مي‌آورديم، پلاك را مي‌گرفت، مي‌بوسيد و به سر و صورتش مي‌كشيد، اين همان سربازي است كه تبعيدش كرده‌اند به تفحص و منطقة بد آب و هوا. يادم نمي‌آيد كه يكي از اين سربازها موقع رفتن و پايان خدمتش با اشك نرفته باشد. التماس مي‌كردند بمانند و به عنوان نيروي بسيجي آنها را نگه داريم.

ـ شهدا شما را خبر مي‌كردند يا شما آنها را پيدا مي‌كرديد؟

صد درصد يقين دارم كه تا جايي تواضع نبود، تضرع و گريه و زاري نبود، ما به چيزي نمي‌رسيديم. شايد اين تضرع از طرف ما نبود، ولي يقيناً كسي بود. مادر يا پدر شهيدي اشك مي‌ريخت. بعضي ‌جاها مطمئن بوديم شهيد داريم؛ حتي عراقي‌ها فرم‌هايي را آماده كرده بودند كه در منطقه‌اي مثل پاسگاه وهب (در والفجر مقدماتي) تعدادي شهيد دفن شده است. ما همة اطراف را زير و رو مي‌كرديم، ولي چيزي پيدا نمي‌كرديم. وقتي كار به اينجا كشيده مي‌شد و به قول معروف كارد به استخوان مي‌رسيد، التماس و دعا و تضرع شروع مي‌شد. بعد پيدا مي‌كرديم. يعني قشنگ مشخص بود كه به واسطة آن توسل است كه ما موفق شديم شهيدي را پيدا كنيم. گاهي وقت‌ها كسي مثل يك چوپان توي منطقه مي‌آمد و مي‌گفت شهيدي را پيدا كرده است. همين هم تا توسل نبود امكان‌پذير نبود.

فصل گرما كه شروع شد، گفتيم در اين دو سه ماهي كه هوا داغ است، نمي‌شود كار كرد. گفتيم گروه را مرخص كنيم تا مهرماه و آبان‌ماه كه هوا خنك‌تر مي‌شود، برگرديم. شهيد غلامي گفت: بگو عاشق نيستيم. گفتم: علي آقا! هوا خيلي گرم است. نمي‌شود تكان خورد. نمي‌شود كار كرد. گفت: وقتي هوا گرم است، وقتي مي‌سوزي، آن بچه‌اي كه در اين بيابان افتاده، مادر دارد. اين مادر مي‌گويد: خدايا در اين گرما بچه‌ام كجا افتاده است؟ همين باعث مي‌شود كه تو يك شهيد پيدا كني. او باور داشت كه اين حرف مادر شهيد باعث پيدا شدن شهيد مي‌شود. مي‌گفت: وقتي هوا سرد است و باران مي‌آيد، دل مادر شهيد مي‌سوزد و مي‌گويد: بچه‌ام كجا افتاده است در اين سرما. بايد به فكر آن مادر شهيد باشيم. تا اين حرف‌ها را از شهيد غلامي شنيدم، زبانم بند آمد و نتوانستم حرف ديگري بزنم. گوشي را گذاشتم و برگشتم و گفتم: بچه‌ها، فردا پاي كار مي‌رويم. اگر قرار باشد از گرما تلفات هم بدهيم، پاي كار مي‌رويم. ساعت 6 بعد از نماز صبح رفتيم تا ساعت 9 صبح هر چه آب داشتيم تمام شد. تا جايي كه يكي از بچه‌ها بالاي ارتفاعات 175 شرهاني مي‌گفت: چشم‌هايم از گرما جايي را نمي‌بيند. چه كار كنم؟ گفتم كمي صبر كنيد. بعد شروع كردم به التماس به خدا و ناليدن. گفتم: خدايا تو مي‌داني ما براي چه اينجاييم. مي‌داني دل مادر شهيدي نگران بچه‌اش است و ... . ناگهان ديدم در كف شيار چيزي دارد برق مي‌زند. جلو كه رفتيم، ديديم شهيد است. شهيد را درآورديم، از خوشحالي بال درآورده بوديم.

ـ چه طور معبر باز مي‌كرديد و شهدا را كشف مي‌كرديد؟

راه اول اين بود كه بر اساس اطلاعاتي كه بعضي از افراد برگشته از جلو (اسير يا مجروح) به ما مي‌دادند، استناد مي‌كرديم و اقدام به جست‌وجو مي‌كرديم.

مي‌دانيد وقتي ما زمان جنگ در منطقه‌اي عمل مي‌كرديم، يك سري بچه‌ها شهيد مي‌شدند، يك سري مجروح مي‌شدند و يك سري هم سالم برمي‌گشتند. اين بچه‌هايي كه برمي‌گشتند، كساني بودند كه در آخر يا وسط كار بودند و امكان فرار داشتند. خيلي كم پيش مي‌آمد كساني كه در پيشاني كار بودند، بتوانند عقب برگردند. در طلائيه چنين اتفاقي افتاد. دژي هست به نام امام محمدباقر(ع). جايي است كه بچه‌هاي گردان امام محمد باقر(ع) پيشروي كرده بودند. اينجا آخرين حدي بود كه در طلائيه پيشروي صورت گرفته بود. هيچ كس هم از آن دژ، سالم برنگشته بود.

كار تفحص داشت در اطراف سه راه شهادت در حوالي اين دژ انجام مي‌شد. كسي به اين دژ كاري نداشت. اين دژ هفت متر از زمين و جاده كنارش بلندتر بود. و به فاصله 5 متر به 5 متر يك سنگر ساخته شده بود. بچه‌هايي كه توانستند آن شب به عقب برگردند، هيچ‌كدام تا اين دژ نيامده بودند و نتوانسته بودند روي اين دژ بروند. يا قبل از سه راهي شهادت مجروح شده و برگشته بودند، يا شهيد شده بودند، يا آن طرف دژ اسير شده بودند.

ما داشتيم در اين دشت كار مي‌كرديم و اغلب هم شهيدي را پيدا مي‌كرديم. يك روز يكي از بچه‌هاي اطلاعات لشگر كه آزاده است، به عنوان بازديد وارد خط شد. اين بنده خدا وقتي آنجا آمد، شروع كرد همان شب عمليات را براي ما تعريف كردن و جاده را كه ديد، گفت: ما به اين جاده رسيديم. اما اين خاكريز اينجا نبود. اين دژ اينجا نبود. گفت: وقتي مرا اسير گرفتند، اينجا كنار جاده پر از زخمي و شهيد بود. گفته بود من آن شب اين دژ را اينجا نديديم. من فقط زخمي اينجا مي‌ديدم. احساس كرديم بايد زير اين دژ اتفاقي افتاده باشد. وقتي دژ را برداشتيم، نزديك به دويست شهيد پيدا كرديم كه به خاطر دادن اطلاعات توسط يك فرد آگاه صورت گرفت.

راه ديگر هم بررسي كالك‌ها و نفشه‌هاي به جا مانده از شب عمليات بود. مثلا در عمليات خيبر يكي از لشگرها در محور پاسگاه زيد، ايذايي عمل كرده بود. ظاهراً كسي هم از اين عمليات برنگشته بود. اطلاعات كاملي هم نداشتيم كه چقدر شهيد اينجا مانده‌اند. اگر هم بود، ما نديديم. بر اساس يك اتفاق رفتيم. شهدا را پيدا كرديم.

در محور زيد، سه شهيد پيدا كرديم كه از بچه‌هاي اصفهان بودند. استعلام كرديم بچه‌هاي اصفهان اينجا چه مي‌كردند؟ جواب دادند كه اينها بچه‌هاي شركت كننده در عمليات خيبرند كه به صورت ايذايي عمل كردند. در اين مواقع، كالك عمليات آن نقطه را مي‌گرفتيم. مشخص بود كه اين بچه‌ها از كدام محور وارد شدند. تا كجا قرار بود پيشروي كنند و ... بر اساس آن كالك عمل مي‌كرديم. هنگام تفحص، آن منطقه را وسيع‌تر مي‌كرديم تا اگر بچه‌ها پخش شده باشند، آنها را هم پيدا كنيم؛ تا اندازه‌اي اين كار را مي‌كرديم كه اطمينان پيدا كنيم كه ديگر شهيدي جا نمانده است.

پس يكي ديگر از راهها كالك‌هاي به جا مانده از شب عمليات بود.

راه سوم، اتفاقات عجيبي بود كه مي‌افتاد كه ممكن بود بعضي‌ها باور نكنند. معمولاً‌ خاطرات تفحص حول اين محور بيان شده است. جايي كه فكر نمي‌كرديم شهيدي در فلان منطقه پيدا كنيم، به واسطه يك اتفاق خارق العاده پيدا مي‌شد.

مثل اين نمونه كه: بچه‌هاي ارتش به ما گفته بودند در ارتفاعات بيات چند تا استخوان پيدا كرده‌اند. از ما خواستند ببينيم جريان از چه قرار است. با دو تا از سربازان خودمان كه از بچه‌هاي كوهدشت و لرستان بودند، رفتيم. استوار ذوالفقاري، رييس ركن2، گرداني كه توي خط بود، ما را برد جايي كه استخوان پيدا شده آنجا بود. ما هم ديديم استخوان‌ها براي حيواني مي‌باشد. قرار شد برگرديم. اما گفتيم ما كه تا اينجا را آمديم، بهتر است دوري هم در خط بزنيم. آمبولانسي داشتيم كه مثل هواپيما بود. چون معمولاً ما جايي مي‌رفتيم كه اغلب دوردست بود، بايد سرويس كامل مي‌شد و مجهز مي‌شد. يك‌بار سابقه نداشت اين ماشين جايي خراب شود. با چند اسكورت وارد خط شديم. به تپه‌اي داراي شيب رسيديم. گفتند اينجا را سريع رد شويم. اينجا جايي است كه اغلب منافقين كمين مي‌زنند و خطرناك است. تا به سمت پايين شيب سرازير شديم، ماشين خاموش شد. بچه‌ها فكر كردند من دارم شوخي مي‌كنم، اما ماشين خاموش شده بود و هر كار كرديم و هر چه استارت زدم، روشن نشد.

چند متخصص از تعميرگاه ارتش آمدند. كاربراتور ماشين را پايين كشيدند. ماشين را زير و رو كردند، اما روشن نشد. نتيجه اين شد كه يك تانكر آب ارتش بيايد و ماشين را بوكسل كند كه تا شب نشده منطقه خالي شود. تانكر ارتش كه آمد، وقتي به آمبولانس وصل شد، يك گاز مي‌داد، خاموش مي‌شد! من خنده‌ام گرفت. گفتم صبر كنيد. ماشين روشن شدني نيست. بعداً سر فرصت مي‌آييم. اگر اينجا خطرناك است، ديگر نمانيم. ماشين را قفل كرديم و رفتيم. گفتيم بروند به موسيان اطلاع دهند كه اين مشكل براي ما ايجاد شده آن شب پيش بچه‌هاي ارتش خوابيدم. صبح نماز را خواندم و رفتم سمت شياري كه ماشين خراب شده بود. اسلحه‌ داشتم. تك و تنها رفتم. توي حال خودم بودم كه رسيدم به جايي كه صخره مانند بود. دقيقاً روبه‌روي جايي بود كه ماشين ما خراب شده بود. ديدم يك سري پلاك و يك مشت استخوان آنجا افتاده است. حدود هفت نفر شهيد بودند. بچه‌هاي ارتش آمدند و شهدا را داخل چفيه‌ها گذاشتيم. جنازه‌ها را داخل ماشين گذاشتيم و من آمدم تا با بچه‌هاي ارتش خداحافظي كنم. آقاي ذوالفقاري خيال كرد كه من يادم رفته ماشين خراب است. با استارت اول ماشين روشن شد. جا خوردند. پرسيدند ماشين درست شد؟ گفتم من مي‌دانم ماشين چرا خراب شد. تا شهيد را پيدا كردم، فهميدم ماشين بي جهت در اينجا خراب نشده. بچه‌هاي لشكر 17 از جمله آقاي عاصمي با آمبولانس آمدند دنبال من. وقتي صحنه را ديدند، گفتند: مگر ما را مسخره كردي؟ گفتم: نه، به خدا قسم، ماشين خراب بود. موردهايي از اين دست زياد داشتيم.

يا نمونه‌اي ديگر روز جمعه‌اي بود كه در تهران هزار شهيد را تشييع مي‌كردند. نمي‌دانم سال 74 بود يا 75. پنجشنبه‌ بود كه ما داشتيم روي دژ امام محمدباقر(ع) كار مي‌كرديم. به آقاي حمزوي سرباز راننده بيل مكانيكي گفتم: برو توي اين دشت و بيابان، جايي را كه مطمئني خبري از شهيد در آنجا نيست، خاكبرداري كن تا به آب برسي و آب جمع بشود و فردا صبح كه جمعه است و روز نظافت، بيل مكانيكي را بشوريم و بچه‌ها هم حمام كنند تا براي شنبه آماده باشيم. معمولا جايي كه شهيد است، معلوم است. سنگري، خاكريزي و ... توي دشتي كه هيچ نشاني از جنگيدن نبود، رفت زمين را كند و به آب رسيد. آقاي حمزوي و رفيعي (دو سرباز) با ماشين رفتند كه بيل را تميز كنند و برگردند. من توي سنگر ماندم.

نيم ساعت نشد كه برگشتند. آقاي رفيعي را ديدم كه با دست‌هايي پرخون داخل سنگر شد. رنگم پريد. فكر كردم بلايي سرش آمده. از سنگر پريدم بيرون و ديدم آقاي حمزوي هم دستش پر از خون است. پرسيدم چي شده؟ گفتند برو عقب ماشين را نگاه كن. ديدم يك گوني عقب ماشين است و پر از خون است. گفتند يك شهيد داخل گوني است. كه پايين تنه و سر نداشت. اما نيم‌تنه‌اي كه داشت پيراهن سفيد پوشيده بود و دكمه يقه را تا آخر بسته بود. گفتند ما رفتيم آنجايي كه كنده بوديم، آب زلال شده بود. ديديم يك تكه لباس از زير خاك بيرون است. ديديم شهيد است و خون تازه دارد. وقتي دكمه‌اش را باز كرديم، پر خون شد. جنازه از سال 62 تا 74 ـ 75 زير خاك مانده بود، اما خون داشت! ما جايي را انتخاب كرده بوديم كه يقين داشتيم هيچ شهيدي در آنجا نيست. تا اين صحنه را ديدم، گفتم دور تا دور اينجا را بكنيم. دو سه كيلومتر از دور تا دور آن منطقه را زير و رو كرديم،‌ اما هيچي پيدا نكرديم. ما بايد بيل خودمان را جايي به زمين بزنيم كه شهيد در آنجاست. اين جاها اثري از جنگ در آن نيست، در كالك هم اثري از مناطق عملياتي نيست. اطلاعاتي از آنجا تهيه نشده، زمين هم گوياي نبودن شهيد در آنجاست. پيداست كه اينجا هدايتي است كه از غيب مي‌شود. حكايت اين بود كه من راديوي ماشين را گوش كردم كه مي‌گفت هم اكنون در تهران هزار شهيد بر دست‌هاي مردم تشييع مي‌شود. همان روز استنباط من اين بود كه مادر اين بنده خدا هم قلبش سوخته بود و از خدا خواسته بود كه «خدايا، بچه من چه شد.» دل مادري شكست تا باعث شود ما جنازه بچه‌اش را پيدا كنيم.

ـ قبل از شروع كار تفحص چه اقدامات امنيتي داشتيد؟

بعضي جاها اصلاً ميدان مين وجود ندارد؛ شايد بچه‌ها از معبر رد شده‌اند و وارد معركه‌اي شده‌اند كه جنگ بوده، منطقه باز بوده و دشمن تردد داشته و بچه‌ها از معبر عبور كرده‌اند. وقتي بخواهيم توي معبر كار كنيم، حتماً بچه‌هاي تخريب هستند. غالباً بچه‌هاي تفحص، تخريب‌چي بودند و معمولاً در هر گروهي تخريب‌چي هست. وگرنه، درخواست مي‌كنند و نيروي تخريب‌چي مي‌گيرند. مثلاً مسئول تفحص لشگر 27 محمد رسول الله(ص) شهيد محمودوند از بچه‌هاي بسيار خوب و با تجربة تخريب بود.

از طرفي بچه‌ها را توجيه كرده بوديم كه ما به هيچ وجه مين را خنثا نمي‌كنيم. معمولاً هم بچه‌ها را با انواع مين آشنا مي‌كرديم. فقط مين‌ها را از مسير حركتمان بر مي‌داشتيم. بسيار كم اتفاق مي‌افتاد كه ما تخريب‌چي نداشته باشيم و بخواهيم كار كنيم. با وجود اين، گاهي وقت‌ها به خاطر بارندگي‌هاي قبلي، مين‌ها زير زمين مانده بود و شناسايي نشده بود و بچه‌ها آن را نمي‌ديدند كه اين مين‌ها حين كار منفجر مي‌شد. بعضاً بچه‌ها زخمي مي‌شدند و شهيد هم داشتيم و گاهي وقت‌ها هم به كسي جراحتي وارد نمي‌شد. يك آمبولانس به همراه يك يا دو امدادگر بايد آماده مي‌بود؛ متأسفانه بعضي وقت‌ها اين ملاحظات صورت نمي‌گرفت.

ـ عراقي‌ها هم تفحص داشتند؟

ـ نه، اصلاً براي آنها مهم نبود. حتي وقتي جنازه‌هايشان را تحويلشان مي‌داديم، يك جوري آنها را از بين مي‌بردند.

عكس‌العمل عراقي‌ها نسبت به تفحص شهداي ما چه بود!

آنچه درباره جذبه شهدا گفتيم و تأثيري كه روي بچه‌ها مي‌گذاشتند، تنها در مورد بچه‌هاي ما نيست. عجيب‌تر اين است كه ما اين اتفاق را در نيروهاي عراقي مي‌ديديم.

دو عراقي قرار شد با ما كار كنند. يكي به نام سالم جبار حسّون كه از عشاير بود و بچه روستاي احچرده از شهرالقرنه عراق. برادري داشت به نام سامي كه هر دو با ما كار مي‌كردند. اين دو نفر پول مي‌گرفتند و كار مي‌كردند. چند وقتي بود كه مي‌ديدم سالم نمي‌آيد، فقط سامي با ما كار مي‌كرد. پرسيدم: سالم كجاست؟ سامي به عربي گفت: سالم؟ موسالم. گفت: سالم مريض است. من به او جمله‌اي را گفتم كه خودم واقعاً به آن اعتقاد نداشتم. گفتم: بگو بيايد براي شهدا كار كند، خدا حتماً شفايش مي‌دهد. جمعه ساعت يازده صبح بود كه درمنطقه هور، عراقي‌ها علامت دادند. علائم ردّ و بدل شد. عراقي‌ها با بلم آمدند. وقتي اولين بلم آمد به ساحل،‌ ديدم سالم آمد. به ساحل كه رسيد، افتاد. گفت: دارم مي‌ميرم. گفتم: خدايا چه كارش كنم؟ داشت درد مي‌كشيد. به هيچ جا هم نگفته بودم كه چنين وضعيتي پيش آمده. ديدم فقط يك راه است. به او گفتم نگويد عراقي است. گذاشتمش توي آمبولانس و به همراه يكي ديگر از بچه‌ها حركت كرديم طرف بيمارستان. حوالي ساعت يك به سوسنگرد، بيمارستان شهيد چمران رسيديم. دكتر ناصر دقاقله او را معاينه كرد. شكم سالم به طرز وحشتناكي ورم كرده بود. دكتر دستور داد سريع او را به اتاق عمل ببرند. سالم به گريه افتاد، التماس كرد كه من غريبه‌ام. كسي را ندارم. به من دارو بدهيد، خوب مي‌شوم. ما فكر كرديم دكتر در تشخيص خود اشتباه كرده. او را به بيمارستان شهيد بقايي اهواز برديم. تا ساعت 4 منتظر دكتر بوديم، اما دكتر كشيك نبود. سالم هم توي آمولانس داشت درد مي‌كشيد. مانده بوديم چه كار كنيم. بالاخره با جاهاي مختلف تماس گرفتيم تا اين مريض از دست نرود. گفتند دكتر آمد. وارد مطب كه شديم، خواستم اعتراض كنم كه چرا دكتر دير آمده، ناگهان ديدم همان دكتر دقاقله بيمارستان شهيد چمران سوسنگرد است. گفتم: ما فكر كرديم شما در تشخيص اشتباه كرديد و از دستتان فرار كرديم. ولي ظاهرا قسمت اين است كه اين مريض به دست شما سلامتي‌اش را به دست آورد. دستور داد او را به اتاق عمل ببرند. سالم ناراحتي مي‌كرد كه غريب هستم و ... به او دلداري دادم كه ما اينجا هستيم و نگران نباش. دو سه روز بيشتر ماندن تو در بيمارستان طول نمي‌كشد و ... . سالم به اتاق عمل رفت. به من زنگ زدند كه فوراً به شلمچه بروم. من هم به هيچ كس نگفتم كه يك عراقي را اينجا بستري كرديم. من بودم و يك پاسدار به نام عدنان كه عرب‌زبان اهوازي است.

بعد از 48 ساعت از شلمچه برگشتيم اهواز. مانده بوديم به سالم چه بگوييم. وارد بيمارستان كه شديم، ديدم او دارد راه مي‌رود، حالش بهتر شده و انگار مريضي نداشته است. گفتم: سالم، ديدي دكترهاي ما چه خوب هستند و چه مردم خوبي داريم. ناگهان زد زير گريه. كاش دوربين داشتم و آن صحنه را ضبط مي‌كردم. سالمي كه تا پول نمي‌گرفت، جنازه‌اي را تحويل نمي‌داد، شروع به گريه كرد. گفت: وقتي دكتر مرا عمل كرد، آقايي آمد بالا سرم و گفت خوب شده‌اي. برو توي بخش بخواب. ناراحت شدم كه حالم خوب نيست، عمل كرده‌ام. بعد عده‌اي جوان دورم را گرفتند كه گويي همه‌شان را مي‌شناسم. به من گفتند اينجا اصلاً احساس غريبي نكن. چون تو ما را از غربت نجات دادي، ما هم تو را تنها نمي‌گذاريم. آنها تا چند لحظه پيش كنار من بودند. نتيجه اينكه وقتي سالم را برگردانديم ، او عهد كرد تا آخرين شهيد كه در خاك عراق مانده باشد، كمك كند و از آن روز به بعد، هر شهيدي كه تحويل مي‌داد،مثل گذشته تقاضاي پول نمي‌كرد.دخترش را عراقي‌ها كشتند تا با ما همكاري نكند. اما در جواب گفت: فداي سر شهدا!

وقتي آن عراقي يك عمر تو گوشش مي‌گويند ايراني و شيعه فلان و فلان است و او خود را دشمن ما مي‌داند، شهدا كاري كردند كه اينطور متحول شود؛ حالا اين سرباز‌هاي خود ما كه جاي خود دارند.

بگذاريد اين خاطره را هم بگويم: در جبهه‌هاي مياني، نزديكي‌هاي شرهاني كه بچه‌ها كار مي‌كردند، جايي است كه مي‌گويند امامزاده است. آنجا مسجدي ساختند. شهيد سيد طعمه ياسري. بچه لشگر 7 وليعصر(ع) اهواز است. عراقي‌ها جنازه‌اش را درآوردند، خاكش كردند، امامزاده ساختند و دارالشفاي آنان شده است. الآن هم رسماً امامزاده است. قبري است كه رويش پارچه سبزي كشيده‌اند و كنارش مهر و مفاتيح گذاشته‌اند. مردم هم مي‌روند زيارت مي‌كنند و حاجت خود را طلب مي‌كنند.

قرار بود آنجا را نبش قبر كنيم و جنازه را به ايران برگردانيم. استفتا هم كرديم كه چه كنيم. پرسيديم قصه چيست؟ گفتند ما شب‌ها اينجا مي‌خوابيديم. متوجه شديم بين خاكريزي كه روي تپه است، شمعي روشن است. فكر كرديم كه عشاير آن سمت هستند. آنها هم فكر مي‌كردند ما هستيم. چند وقت بعد همديگر را ديديم. پرسيدم شما شب‌ها آنجا چه مي‌كنيد؟ آنها گفتند ما فكر مي‌كرديم شما هستيد كه شمع روشن كرده‌ايد. با هم مي‌روند و روي خاكريز، اين شهيد را پيدا مي‌كنند. به او ايمان مي‌آورند. خودشان مي‌گويند اينجا مستشفي است. يعني اين دكتر ماست. اين را عراقي‌ها مي‌گويند.

اين منطقه در عمق خاك عراق است. شهيد سيد طعمه ياسري، بچه اهواز است. اين چيزها متأسفانه جايي نقل نشده. به نظرم كوتاهي ماست. مي‌شود به راحتي برويم از آنجا فيلم بگيريم. مصاحبه بگيريم. اما نمي‌دانم چرا نمي‌كنيم. فقط بين بچه‌هاي تفحص سينه به سينه دارد مي‌چرخد. جايي گفته نشده. خاطراتي مثل اين متأسفانه دارد خاك غفلت و فراموشي مي‌خورد. مثلا چه كسي اين خاطره را شنيده كه: خواستيم وارد خاك عراق شويم براي تفحص. ما هفت نفر بوديم و عراقي‌ها بيش از سي نفر بودند. آنها گروه حمايه عراقي بودند. مراقب بودند تا كاري غير تفحص نكنيم. مسئولي داشتند به نام عبدالامير كه آدم بسيار بدي بود. شلمچه هم براي عراق خيلي حساس بود. گشته بودند بدترين نيرويشان را به عنوان مسئول گروه عراقي در مقابل ما گذاشته بودند. عبدالامير، آدم خيلي كثيفي بود. هر روز صبح كه پيش ما مي‌آمد، دهانش بوي گند مشروب مي‌داد و چشم‌هايش ورم كرده و قرمز بود. ما بايد حدود هفت هشت كيلومتر با ماشين مي‌رفتيم تا به سه راه شهادت برسيم و مشغول كار شويم. توي اين مسير ما زيارت عاشورا مي‌خوانديم. اين آدم گفت ممنوع. ديگر آنكه وقتي شهيدي پيدا مي‌كرديم، مي‌بوسيدمش و با او درد و دل مي‌كرديم و با آنها حرف مي‌زديم. گفت: حرام. بعد به خاطر اينكه ما را بسوزاند، با سرنيزه جمجمة شهدا را بالا مي‌آورد و حرف‌هاي توهين‌آميز مي‌زد. يك روز اين نامرد كاري كرد كه نمي‌توانم بگويم، اما آتشمان زد. وقتي آمديم توي خاك خودمان، همه بغض كرده بوديم. من و مجيد شروع كرديم گريه كردن. گفتيم چه كار كنيم از دست اين آدم راحت شويم.

ناگهان ياد عمليات كربلاي پنج افتادم كه قرار بود رمز عمليات «لاحول و لا قوه الا بالله العلي العظيم» باشد كه شهيد حاج حسين خرازي گفت ما درد كربلاي چهار را چشيديم. پس بياييد رمز عمليات را «يا زهرا» بگذاريم.

به مجيد گفتم، بياييد متوسل شويم به حضرت زهرا(س) كه شر اين بشر كم شود. يا يك بلايي سر اين بيايد. چون اين بشر كاري كرده بود كه آتش گرفته بوديم. درد داشتيم. متوسل شديم.

صبح رفتيم پاي كار. هر روز صبح ساعت هفت، وارد خاك عراق مي‌شديم او هم مي‌آمد پيش من مي‌نشست. آن روز براي اولين بار عبدالامير بوي مشروب نمي‌داد. سابقه نداشت. خيلي برايم عجيب بود. گفت: امروز مي‌خواهم شما را يك جاي خوبي ببرم. گفت: مي‌خواهم شما را به خاكريز مرگ (ساترالموت) ببرم. من هم به حساب كار ديروزش، محلي به او نگذاشتم. اصرار كرد كه شهيد زياد داريم. من فكر كردم او دارد دنبال مهمات مي‌گردد. اعتنا نكردم او اصرار كرد و قسم خورد، گفت: حاجي! والله قسم كه خودم اينجا آدم كشتم. به مجيد پازوكي گفتم تا ساعت دو كار مي‌كنيم و از ساعت دو تا چهار هم به جايي مي‌رويم كه عبدالامير گفت. رفتيم طرف كانال زوجي كنار خاكريز و مشغول كار شديم. اولين بيل را كه زديم، يك شهيد پيدا شد. نمي‌دانم اسمش چي بود. ولي حدود هفده سالش بود. چون تازه ريش درآورده بود.

كارت با يك عكس داخل جيبش بود. عكسش با قيافه‌اش بعد از يازده دوازده سال هنوز قابل شناسايي بود. پيكر سالم بود. يك مسواك تاشو داخل جيبش بود. درآوردم و با آن خاك صورتش را كنار زدم. ديدم عكس با اين صورت قابل تطبيق است. خواستيم ببوسيمش كه گفتيم باز هم اين نامرد توهين مي‌كند. او را روي برانكارد گذاشتيم. هر كدام از بچه‌ها مشغول كارش بود. يك‌دفعه متوجه شدم. عبدالامير به صورت تشهد نماز، دو زانو نشسته و كف پاي شهيد را دست مي‌كشد و به صورتش مي‌مالد.

طاقت نياوردم. سرش داد كشيدم كه؛ حرام، عبدالامير. تو كه مي‌گفتي حرام است. گفت: نه اين اولياءالله است!

از اين به بعد، عبدالامير ديدني شده بود. صبح مي‌آمد كنارم مي‌نشست و مي‌گفت برايم زيارت عاشورا بخوان. در حالي كه اين عراقي مست، بعثي و از استخبارات عراق بود و به آن صورت به شهدا توهين مي‌كرد. كسي كه قسم خورده بود كه او در آنجا آدم كشته است. آن توسل به حضرت زهرا(س) و اينكه آن پيكر شهيد را بعد از آن همه سال سالم ديده بود، او را متحول كرد. از آن به بعد، هر وقت جنازه‌اي را پيدا مي‌كرديم، مي‌پرسيد ايراني است يا عراقي؟ وقتي مي‌گفتيم ايراني، مي‌آمد و به كمك ما شهيد را بيرون مي‌كشيد. مي‌گفت: عراقي موزيّن (يعني خوب نيست).

بعد از اين، كسي كه حاضر نبود با ما غذا بخورد، ماهي از بصره مي‌خريد و مي‌آورد براي ما سرخ مي‌كرد و با هم مي‌خورديم. اين ثمره آن توسل به حضرت زهرا(س) و آن شهيدي بود كه بدنش سالم مانده بود.

او را بردند و ديگر هيچ خبري از او نشد. بيشتر از چهل سالش بود. چاق بود. درجه نمي‌زد. لباس خاكي مي‌پوشيد. گاهي هم لباسش سبز بود. روي كلاهش عكس عقاب بود كه به گمانم سرگرد بود.

ـ تفحص برون‌مرزي چرا تعطيل شد؟

جنگ آمريكا و عراق كه شروع شد، تفحص در خاك عراق تعطيل شد. الآن خيلي از شهدا در خاك عراق هستند. بچه‌هاي عمليات رمضان آنجا مانده‌اند. در جزاير امّ‌ الرصاص خيلي شهيد داريم. در فاو و بخشي از شلمچه (جايي كه نزديك شهر بود) شهيد داريم. نمي‌گذاشتند كار كنيم.

شنيده‌ام كه حدود هشت‌هزار نفر ديگر مفقود داريم. خيلي از اينها مادرانشان فوت كرده‌اند. پدرانشان از دنيا رفته‌اند.

يك روز گفتند كار تفحص را تعطيل كنيد. چون اين كار شما بهره‌برداري سياسي است. داريد به نفع يك گروه خاص كار سياسي مي‌كنيد و از شهدا سوء استفاده مي‌كنيد. من اهواز نبودم وقتي برگشتم گفتند 2 ـ 3 روز است كه مادر پيري آمده است اينجا و با شما كار دارد. آمد. يك ساك همراهش بود. در ساك را باز كرد و يك لنگه كفش كتاني پاره از توي پلاستيك درآود. گفت: مادر! من بچه‌ام از رمضان مفقود شده. دو سال پيش وقتي بچه‌ام را آورديد، پايش يك لنگه كفش بود. لنگه ديگرش را نياورديد.

آنهايي كه مي‌گفتند اين كار، سياسي است. و شما مي‌خواهيد داغ مردم را تازه كنيد، ببينيد كه اين مادر هنوز لنگه كفش بچه‌اش را رها نكرده. آمده در اين گرما و دنبال كفش پسرش مي‌گردد.

هر روز فشار مي‌آوردند كه كار تعطيل شود. مي‌گفتند شما براي راهپيمائي و رأي‌گيري داريد كار مي‌كنيد. داريد سوء استفاده سياسي مي‌كنيد.

در حالي كه يك روز يك پسر شهيد آمد و گفت وقتي 13 روزه بودم پدرم شهيد شد. حالا 14 ساله هستم چه كنم كه پدرم را نديدم؟ مي‌خواست جنازه پدرش را پيدا كنيم.

همين اتفاق‌ها باعث شد تا شهيد محمودوندها، پازوكي‌ها و غلامي‌ها خسته نشوند. علي آقاي محمودوند وقتي پاي مصنوعي‌اش مي‌شكست، با چسب مي‌چسباندش و مي‌ايستاد پاي كار. اين چيزها آنها را قوت مي‌داد و اراده ايشان را محكم‌تر مي‌كرد. احساس تكليف مي‌كردند بمانند و ادامه دهند.

با جرئت مي‌گويم كه تا حالا از خدا واقعاً نخواستم شهيد شوم. چند نوبت مجروح شدم. برگشتنم عجيب بود. مخصوصاً در بدر. آنها كه سالم بودند نتوانستند برگردند. اما مرا بيهوش به عقب آوردند. موج انفجار گرفته بودم. توي بيمارستان بود كه فهميدم برگشتم. دعا مي‌كردم شهيد شوم و اللهم ارزقنا توفيق الشهاده مي‌گفتم.اما حالا مطمئنم فقط دعا مي‌كردم. واقعاً شهادت را نخواسته بودم. خواست قلبي‌ام اين نبود. اگر واقعاً دوست داشتم، شايد تا حالا نصيبم شده بود. الآن اصلاً جرأت نمي‌كنم چنين خواسته‌اي را از خدا بخواهم. نمي‌دانم چرا؟ مي‌ترسم احساس مي‌كنم هنوز به آن رشد و مقام نرسيده‌ام. فقط مي‌گويم: خدايا لياقت شهادت را به من بده! قابليت شهادت را به من بده!

بعضي مواقع دلم را به اين خوش مي‌كنم كه من مانده‌ام تا سفير شهدا باشم. راستا حسيني بگويم: قابل نبودم. شايد سختي‌هايي كه الآن مي‌كشيم، كفاره بعضي از اعمالم باشد. اميدوارم قابليت پيدا كنم. حتي اگر قرار باشد به مرگ طبيعي هم بميريم، خدا كند شرمنده شهدا نباشيم.

با سه تا از بچه‌ها عهد اخوت بستم: با شهيد مجيد رضايي؛ با شهيد حسن منصوري و با شهيد محمود مظاهري. مجيد رضايي بعضي از شبها بيدارم مي‌كرد حدود 2 ـ 3 كيلومتر راه از بهداري مي‌آمد توي اردوگاه بيدارم مي‌كرد و مي‌گفت: بلند شو به هم نگاه كنيم. ما از 2 نصف شب تا اذان صبح به هم نگاه مي‌كرديم. بعضي مواقع به او گير مي‌دهم و مي‌گويم: بي‌معرفتا! آن شبها من خواب بودم، شما هم زنده بودي، خسته بودم، مرا از خواب بيدار مي‌كردي. اگر ديدن من نيايي ناراحت مي‌شوم و رسماً به آنها شكايت مي‌كنم.

ـ فكر مي‌كنيد چرا درباره بچه‌هاي تفحص كار كم مي‌شود؟

چون ما كج سليقه‌ايم. خيلي زياد. واقعاً كج سليقگي كرديم. كار نكرديم. فقط متأسفانه بعضي چيزها را بي‌جهت شاخ و برگ داديم. به خدا، خيلي از چيزهايي كه مي‌گويند، دروغ است و چون دروغ است، مطمئنم در يك زماني شكسته مي‌شود. مي‌ترسم.

گاهي اوقات خاطره‌اي را مي‌شنوم كه گوينده آن فقط چيزي را شنيده. نديده. آن وقت وقتي تحقيق مي‌كند، مي‌بيند كه آنچه شنيده و آنچه گفته با واقعيتش تفاوت دارد.

بچه‌هايي هستند كه كنج غار دلشان خزيده‌اند و حرفي نمي‌زنند. برويم از آنها حرف بكشيم. بايد به آنها التماس كنيم تا حرف بزنند.

شهيد ناصر ابراهيميان فرمانده گروهان ميثم بود. مداحي مي‌كرد. شوخ بود. تك و تنها توي جاده خندق جلوي ارتش عراق را سد كرده بود. با چند تا نارنجك دستي و زخمي.

شهيد جزي، تير توي شكمش خورده بود. با همان شكم پاره خود را به تيربار عراقي‌ها رسانده و با دست لوله گداخته تيربار را به سمت بالا منحرف كرده بود تا معبر را باز كند.

ما روي اين چيزها كار نكرديم. حتماً دنبال چيز عجيب و غريبي مي‌گشتيم.

بياييم حقيقت حوادث را بگوييم. به آن شاخ و برگ ندهيم. تأثير خودش را مي‌گذارد.

گاهي اوقات دلم مي‌خواهد از بچه‌هاي روايتگر بپرسم اين چيزي كه روايت كردي، مبنايش كجاست؟ منبعش كدام است؟

گاهي وقت‌ها بعضي از زائران مناطق جنگي مي‌پرسند: مگر شما گوسفندي يا يك تكه سنگي نداشتيد كه روي مين بيندازيد؟ مگر چند بار در جنگ اين اتفاق مي‌افتاد؟ ولي از بس بد گفتيم، همه فكر مي‌كنند كه ما در هر زماني اين كار را مي‌كرديم.

ـ دو سؤال ديگر دارم. دو تا جواب صاف و پوست‌كنده مي‌خواهم: اول اينكه چه ارتباطي بين تفحص با امام حسين بود؟

عراقي‌ها جنازه‌اي پيدا كردند كه توي تبادل به ما دادند. گفتند اين گمنام است. پرسيديم از كجا مي‌گوييد گمنام است؟ گفتند: هيچ چيزي به عنوان معرف و شاخص ندارد. پرسيديم از كجا معلوم كه ايراني است؟ گفتند: يك پارچه قرمزرنگ همراه اين شهيد است كه روي آن نوشته شده «يا حسين شهيد». عين اين اتفاق را روي پارچه‌اي نوشتيم و به تابوت شهيد چسبانديم.

بارها گفته‌ام ببينيد كار جنگ ما به جايي رسيده كه هويت و مليت و كارت ملي ما مي‌شود «يا حسين شهيد». اين عزت كمي نيست، به خدا قسم. دشمن ما با نام امام حسين(ع) مليت شهيد ما را تشخيص مي‌دهد.

به نظرم اين جنگ ما به همين اتفاق مي‌ارزيد. كه مليت ما بشود نام امام حسين(ع) و دشمن و جهان ما را به نام امام حسين(ع) بشناسد.

موقع تفحص پرچم «يا حسين» برافراشته بوديم. به ما اعتراض كردند كه پرچم «ياحسين» را پايين بياوريد. گفتيم قرار بود ما پرچم ايران را در خاك عراق نياوريم. گفتند: اين پرچم ايران مثل پرچم يا حسين است. پرچم ايران با پرچم يا حسين يكي است.

ـ با اين همه خاطره از بچه‌ها و دوستان شهيد، چطور زندگي مي‌كنيد؟

باور كنيد اصلاً زندگي نمي‌كنم. فقط زنده‌ام. واقعيت اين است كه كمتر خانه بودم. تا همين چند وقت پيش، بچه‌هايم به من بابا نمي‌گفتند. 45 روز اينجا، 2 ماه آنجا، 10 روز مريوان و چند روز كجا بود. به خانه هم كه سر مي‌زدم، تا بچه‌ها مي‌خواستند با من ارتباط برقرار كنند، دوباره مي‌رفتم منطقه.

وقتي در محل كارم پشت ميز مي‌نشينم ياد رفقايم به سرم مي‌زند و گريه مي‌كنم. دست خودم نيست. هوا گرم مي‌شود، يك جوري مي‌سوزيم؛ هوا سرد مي‌شود، يك جور مي‌سوزم؛ تشنه‌ام مي‌شود، يك جور مي‌سوزم؛ گرسنه‌ام مي‌شود، يك جور مي‌سوزم؛ هيئت مي‌رويم، يك جور مي‌سوزيم؛ همه‌اش در حال سوختن هست. هميشه از خدا مي‌خواهم مرا بي‌درد نكند. اگر اين آتش به جان كسي بيفتد، خيلي قشنگ است. با اين همه يك بار كه شلمچه مي‌روم و روي خاك گرمش مي‌نشينم، جان مي‌گيرم.

گاهي اوقات با دوستان بر سر مزار شهدا در (گلزار) شهدا حاضر مي‌شويم و به ياد گذشته لحظاتي را با خاطرات سپري مي‌كنيم.

آنچه شنيديم از دريا نمي است

خاطرات اين شهيدان عالمي است



در طلاييه لاك‌پشتي وارد معراج شهدا مي‌شود. در آن زمان، بچه‌ها در اوج احساسات مي‌گفتند كه لاك‌پشت هم به شهدا پناه آورده است. اصل قصه فقط همين بود، اما از آن افسانه ساختند.

 ***********

بعداً وقتي مردم به طلائيه مي‌آمدند، از بچه‌هاي تفحص مي‌پرسيدند لاك­پشت شما كجاست؟ مي‌گفتند لاك پشتي كه شما نخ به گردنش مي‌بستيد و او هر جا گريه مي‌كرد، شهيد بيرون مي‌آمد، كجاست؟

 ***********

ديديم يك تكه لباس از زير خاك بيرون است. ديديم شهيد است و خون تازه دارد. وقتي دكمه‌اش را باز كرديم، پر خون شد. جنازه از سال 62 تا 74 ـ 75 زير خاك مانده بود، اما خون داشت.

 ***********

مي‌روند و روي خاكريز، اين شهيد را پيدا مي‌كنند. به او ايمان مي‌آورند. خودشان مي‌گويند اينجا مستشفي است. يعني اين دكتر ماست. اين را عراقي‌ها مي‌گويند.

 ***********

اين منطقه در عمق خاك عراق است. شهيد سيد طعمه ياسري، بچه اهواز است. اين چيزها متأسفانه جايي نقل نشده. به نظرم كوتاهي ماست. مي‌شود به راحتي برويم از آنجا فيلم بگيريم. مصاحبه بگيريم. اما نمي‌دانم چرا نمي‌كنيم. فقط بين بچه‌هاي تفحص سينه به سينه دارد مي‌چرخد. جايي گفته نشده.

 ***********

به خاطر اينكه ما را بسوزاند، با سرنيزه جمجمة شهدا را بالا مي‌آورد و حرف‌هاي توهين‌آميز مي‌زد. يك روز اين نامرد كاري كرد كه نمي‌توانم بگويم، اما آتشمان زد.

 ***********

اصرار كرد كه شهيد زياد داريم. من فكر كردم او دارد دنبال مهمات مي‌گردد. اعتنا نكردم او اصرار كرد و قسم خورد، گفت: حاجي! والله قسم كه خودم اينجا آدم كشتم.

 *********** 

تا حالا از خدا واقعاً نخواستم شهيد شوم. چند نوبت مجروح شدم. برگشتنم عجيب بود. مخصوصاً در بدر. آنها كه سالم بودند نتوانستند برگردند. اما مرا بيهوش به عقب آوردند. موج انفجار گرفته بودم. توي بيمارستان بود كه فهميدم برگشتم. دعا مي‌كردم شهيد شوم و اللهم ارزقنا توفيق الشهاده مي‌گفتم.اما حالا مطمئنم فقط دعا مي‌كردم. واقعاً شهادت را نخواسته بودم. خواست قلبي‌ام اين نبود.

  ***********

بعضي چيزها را بي‌جهت شاخ و برگ داديم. به خدا، خيلي از چيزهايي كه مي‌گويند، دروغ است و چون دروغ است، مطمئنم در يك زماني شكسته مي‌شود. مي‌ترسم.
کد مطلب: 6024