راز ونیاز با خدا
تاریخ انتشار : دوشنبه ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۲ ساعت ۰۹:۳۰
Share/Save/Bookmark
 
وبلاگ شهیده شوکت سیاح پور نوشت:

گفتم: خدای من،دقایقی بود در زنذگانیم که دوست داشتم سر سنگینم را که پر از دغدغه های دیروز بود وهراس فردا، برشانه های صبورت بگذارم وآرام برایت بگویم وبگریم، در آن لحظات شانه های توکجا بود؟

گفت: عزیزتر از هرچه هست،تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی که در تمام لحظات بودنت برمن تکیه کرده بودی، من آنی خود را از تودریغ نکرده ام که تواینگونه هستی.

من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد،با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم..

گفتم،پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی ، اینگونه زار بگریم؟

گفت:عزیزتر از هرچه هست،اشک تنها قطره ای است که قبل از آن که فرود آید عروج می کند اشک هایت به من رسید.

ومن یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم تا باز هم از جنس نور باشی واز حوالی آسمان ، چرا که تنها اینگونه می شود تا همیشه شاد بود.

گفتم: آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشته بودی؟

گفت: بارها صدایت کردم،آرام گفتم از این راه نرو که به جایی نمی رسی، توهرگز گوش نکردی وآن سنگ بزرگ فریاد بلند من بودکه عزیزتر از هرچه هست از این راه نرود که به ناکجا آباد هم نخواهی رسید.

گفتم: پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟

گفت:روزیت دادم تا صدایم کنی،چیزی نگفتی، پناهت دادم تا صدایم کنی،چیزی نگفتی،بارها گل برایت فرستادم،کلامی نگفتی،میخواستم برایم بگویی، آخر توبنده ی من بودی چاره ای نبود جز نزول درد که تو تنها اینگونه شد که صدایم کردی.

گفتم: پس چرا همان با اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی؟

گفت:اول بار که گفتی خدا انچنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدا،خدای تور انشنوم،توباز گفتی خدا ومن مشتاق تر برای شنیدن خدا،خدایی دیگر، من اگر میدانستم تو بعداز علاج درد هم بر خدا گفتن اصرار میکنی همان بار اول شفایت میدادم.

گفتم:خدا ای مهربانترین، دوستت دارم...

انتهای پیام/

 

 
کد مطلب: 713