تاریخ انتشار : جمعه ۲ اسفند ۱۳۹۲ ساعت ۱۷:۳۳
وبگاه "
رازی در منتهی الیه مشرق" نوشت:
نقل است كه بشر حافي به گورستان گذر كرد، گفت: اهل گورستان را ديدم بر سر گوري آمده و منازعت ميكردند، چنانكه قسمت چيزي كنند.
گفتم: بار خدايا! مرا شناسا گردان تا اين چه حال است؟
آوازي شنيدم كه: از ايشان بپرس.
پرسيدم.
گفتند: يك هفته است كه مردي از مردان دين بر ما گذري كرد و سه بار «قل هو الله احد» برخواند و ثواب آن به ما داد. يك هفته است تا ما ثواب آن قسمت ميكنيم، هنوز فارغ نشدهايم. 1
***
گذارم به گورستاني افتاده است. در مسير رفت و آمد روزانهام است.
گورستان را چندين رديف سنگ قبرهاي رنگ به رنگ ميبينم كه هر كدام جملهاي براي خواندن، شعري براي سر تكان دادن، يا طرح و نقشي براي لذّت بردن دارند.
به اين ديدنها و خواندنها كه عادت ميكنم، روزهاي بعد شروع ميكنم به محاسبۀ عمرها. تاريخ تولّد را از تاريخ مرگ كم ميكنم و بعد حساب ميكنم كدامها جوانتر و كدامها پيرتر بودهاند و ...
خلاصه هر روز سرگرمياي براي خودم ميتراشم تا مسير را طي كنم و عبورم از گورستان برايم ترسناك نباشد.
***
زير سنگ لَحَدم خوابيدهام. صورتم روي خاك است. بدنم لاي سفيديهاي كفن، كمكم دارد تازگياش را از دست ميدهد.
آن منِ ديگرم آن بالا اين طرف و آن طرف ميرود و به اين و آن التماس ميكند. دنبالشان راه ميافتد تا شايد يك نفر لب باز ميكند و چيزي بخواند و از سختيهاي راه بكاهد.
مردم ميآيند و ميروند. پا بر سر سنگ قبرهاي سياه و سفيد ميگذارند. بچّهها ميدوند، بزرگترها سر قبر عزيز از دست رفتۀ خودشان مينشينند و گريه ميكنند؛ سنگها را ميشويند؛ شعر روي سنگ را ميخوانند؛ تاريخها را از هم كم ميكنند... همه به كار خودشان مشغولاند. صدها چشم منتظر مثل من، به انتظار هديهاي نشستهاند.
هيچ كس آن بالا، به فكر مايِ اين پايين نيست. درست مثل وقتي كه من آن بالا بودم.
آن منِ ديگرم خسته ميشود و با نااميدي ميآيد پايين پيش خودم. ناگهان دريچهاي باز ميشود و نور و رحمت فرو ميريزد. انگار يك نفر آن بالا پيدا شد كه دانست چقدر چشم منتظر اينجاست!
1. عطّار نيشابوري، تذكرةالاولياء.