ماجرای حاجی بابا ی ما
تاریخ انتشار : يکشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۲ ساعت ۰۸:۱۸
Share/Save/Bookmark
 
وبلاگ عاکف نوشت:

حاجی بابا شخصیت پیچیده ای داشت ،از خودش خیلی کم صحبت می کرد اگه حرفی هم میزد از بقیه می

گفت،هنوز یادم نرفته ...اولین باری که پاش به روستای ما باز شد به کمک یک گروه دانشجویی جهادی

مسجدی برای ما ساختند به اسم علمدار کربلا ..ابوالفضل العباس(ع)

روزها شده بود حاجی بابای بنا و شب ها خادم اهالی مسجد...

از همون سال دوست داشتم بیشتر بشناسمش احساس میکردم علاقه خاصی به این روستا داره که

هرسال جند ماه تو این روستا میمونه،نمودونم فضولی کودکانه بود یا خدای نکرده حس تجسس بود که برای

مدتی سراغم آمده بود ،آخه تصمیم گرفته بودم سر از کار حاجی بابا در بیارم.

چرا بعضی از شب ها از روستا میزنه بیرون و میره توی دشت ؟

چرا یکدفعه بدون اطلاع هیچکس واسه چند روز غیبش میزنه...و یه عالمه سوال دیگه...

از فردای اون روز تصمیم گرفتم قدم به قدم حاجی بابا رو تعقیب کنم تا به سوالاتی که تو ذهنم موج می زدند

برسم،راستش از خودش هم نمیتونستی بپرسی چون سوال با سوال عوض میکرد و اونقدر قشنگ حرف

می زد که طرف سوالش یادش می رفت

امروز از اون روزهایی است که حاجی  بابا بعد از نماز ظهر از مسجد خیلی زود بیرون رفت ،چهره اش خیلی

مظطرب و رنگ صورتش پریده بود و مدام سرفه میکرد به طوری که یکدفعه از فرط سرفه زیاد نزدیک بود

بخوره  زمین ،تویه لحظه تصمیم گرفتم برم به کمکش ولی نقشه ام خراب می شد می فهمید دارم تعقیبش

میکنم ...

بالاخره خونه رسید و تا شب نیومد بیرون حتی برای اقامه نماز مغرب و عشا خیلی نگرانش شدم  شاید

اتفاقی برایش افتاده باشه و احتیاج به کمک  داشته باشد تو همین فکر بودم که در خونه باز شد و حاجی

بابا با یک ساک کوچک از خونه زد بیرون به طرف جاده...

معلوم بود که شهر می رفت ولی چرا بدون خبر ...

از رفتن حاجی بابا یک ماه گذشته بود تو این مدت بچه ها مسجد رها نکردند و مثل سابق کارهای که برعهده شون بود انجام میدادند .

نزدیکای غروب بود که خبر اومد حاجی بابا  اومده و رفته مسجد...

با شنیدن خبر اومدن حاجی بابا همه رفته بودن مسجد مثل اینکه خبری بود !!!

صدای کسی شنیده نمی شد  ...سکوتی فضای مسجد گرفته بود...

خودم رسوندم به بقیه و از لابه لای مردم رفتم جلو تا حاجی بابا ببینم  ...

تا چشمم به حاجی بابا رسید ...بی اختیار دهانم باز و چشمانم گرد شد !!!

آخه اینکه حاجی بابا نیست ؟؟؟

یعنی هست ولی چرا اینجوری ؟؟!!!

چرا اینقدر ضعیف و شکسته شده بود تو این مدت چی بهش گذشته بود!!!

با صدای حاجی بابا مردم و من به خودمون آمدیم .

آقایون وقت اذان هست .(با همون لبخند همیشگی..)

اون شب طاقت نیاوردم و به پدرم پیله شدم راز حاجی بابا چیه ؟؟

و پدرم با اصرار م از ماجرای حاجی بابا و اینکه جانباز شیمیایی هست گفت .

از اینکه به دنبال عزیز گمنامش هست ...فرزند شهیدش و اینجا آمده برای اینکه بوی حسین اش را می دهد

خودش یک شب برایمان تعریف کرد که هر وقت پا با این روستا میگذارم تمام وجودم آروم میشه ،

میگفت من اینجا احساسش میکنم و میدونم زیر همین خاک مهمان شده...

پدرم از وضیعت جسمی حاجی بابا و اینکه بدنش دیگه تحمل موندن تو این دنیا رو ندارن گفت ...

انگار با این حرفها دنیا دور سرم می چرخید ...

من به جواب همه سوالاتم رسیدم و لی حاجی بابا رو داشتیم از دست میدادیم ...

از اون شب تا روزی که برای همیشه از پیش ما رفت خیلی کوتاه گذشت..

اوضاع جسمی اش خیلی خراب شده بود و باید تحت درمان می بود واسه همین باید می رفت ..

انگار روز آخری بود که حاجی بابا می دیدیم !!!روز وداع بود و هیچکس به اندازه حاجی بابا روحیه نداشت

رو کرد به ما و گفت:من برمیگردم و تا آخر پیشتون میمونم !!!

تقریبا بعد از روز خداحافظی ،نزدیک به شش ماه گذشته بود که در یک غروب ماه رمضان

گفتند :حاجی بابا اومد !!!!!

من که خیلی انتظار این لحظه می کشیدم با سرعت خودمو به مسجد رسوندم

هنوز همه نیومده بودند ولی چهره های مردم چیز دیگه ای می گفت ....

حاجی بابا واسه همیشه پیش ما اومده بود یا بهتره بگم مهمان فرزندش شده بود...

انتهای پیام/
کد مطلب: 5991