آقاجان! چشمانت را بارانی نبینم...
تاریخ انتشار : جمعه ۱۱ مرداد ۱۳۹۲ ساعت ۰۸:۲۶
Share/Save/Bookmark
 
وبلاگ "آخرالزمان انتظار مهدویت" نوشت:

باز هم من .. آمدم ..
دل است و عاشق : تا ننویسد : آرام نمی گیرد ..
مگر می شود تو باشی و من عاشقانه ننویسم برایت ..
امشبی را با اشک می نویسم ، با چشمانی بارانی ..
سخت است با نگاه خیس و پاییزی " عاشقانه نوشتن "
اما من برای تو می نویسم ..
امشب دل خونم ..
امشب دلتنگی ام به جنون رسیده : به مرزِ بیقراری ..
امشب برای تسلیت آمده ام مولای من ...
درد و بلایت به جانم ..
نگرانم برایت .. برای قلب مهربانت ..
تو صاحب عزایِ زنده ی این روزهای زمینی ..
مولاجان : جانم به قربان شال سیاه عزایت..
کجا بروم : دلم را کدام گوشه ی زمین تکان بدهم :
دلم سنگین است : بار غم و ماتم تو بر شانه های دلم عجیب سنگینی میکند ..
کاش امشب من هم با تو پشت در خانه علی می آمدم و
برایش شیر می بردم ..
التماسش می کردم : چشم باز کند و ترا ببیند ..
آقاجان : شنیده ام علی را شبانه غسل دادند و شبانه تا
نجف بردند ..: تو هم بودی آنجا ؟
آقاجان : چشمانت را بارانی نبینم ..
شال عزایت را حجاب چهره ی آسمانی ات کرده ای اما
شانه هایت که تکان می خورد : بند دلم پاره میشود ...
چه کنم ؟
سر بر کدام دیوار زمین بکوبم : مولایم عزادار است ..
دلم .. خدایا ... مولایم ..
غم ش بر جانم ریخته و بیقرارم کرده ..
صبر مولای من : صبر فاطمی است .. مولایم علوی ست ..
اما من ..: می خواهم مهدوی باشم :
خدایا : مرا در غم و شادی های دوران غیبت :
شریک مولایم مهدی گردان ..

 

انتهای پیام/
کد مطلب: 5360