تقدیم به فرمانده ی دلاورم حاج حسن باقری و رزمندگان گردان محبین
تاریخ انتشار : دوشنبه ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۳ ساعت ۱۳:۵۳
Share/Save/Bookmark
 
به گزارش حرف لر به نقل از وبلاگ"گردان محبین":

جنگ
با کدام قلم، رنگ سرخ آن روزها را نقاشی کنم؟ کدام احساس؟ احساسی اگر مانده چشمی نمی بیند !

امروز اهل قلم مطلع کلامشان « لعنت بر جنگ» است.

من هم طوفانی تر از آن ها « لعنت بر جنگ » را سیاه می کنم.

اما از خاطرم هشت سال جنگیدن پاک و مقدس، پاک نمی شود .

دفاع از خاک و نام وطن ، دفاع از پاکی پنجره های روشن .

کنج خاموش دل، مثلث برمودای خاطره ها شده ، ولی باک نیست ، دلهره ندارم از چشم های تمسخر وجنگ ندیده .

برای شما می گویم :

من جنگ را فهمیده ام ، خون و بغض و آتش را لمس کرده ام .

پوتین های بزرگ برای پاهای کوچک بزرگ مردان طوفانی و پر خروش را دیده ام .

روزگاری ساکن شهر هستی باز ها بودم ، کنار کفتران پر زده ، همه عاشق بودند و در اوج بی صدایی سر می باختند .

همه « عباس» بودند تشنگی را به دریا می ریختند .

شلمچه ی ظهر عاشورا بود و هر چه باداباد . جزیره ها همه مجنون قدم ها ، قدم ها پر بود از جنون عشق برای رقصیدن در میان شعله های بیداد .

بی ریایی مشق هر شب آن ها بود. پاک بازانی از قبیله ی لاله های واژگون ، خط شکن های گردان خدایی که دستور آتش را از او می گرفتند .

دل های جامانده در زیر رمل های معطر و پای خاکریزه ها را چگونه رنگ کنم ؟ پیکر های آتش گرفته که اشک خدا آن ها را خاموش می کرد؟

حکایت های نا گفته اما جاری تر از نعره ی آبشارها ، پاک به زلالی چشمه .

فراموشی چون سایه ای از ابر بی باران ، عاطفه ها را تجیر کرده . در زیر این سقف پرستاره نمی دانند چشمک ستاره ها و آرامش بستر پر از سکوتشان از کجا رسیده!

اگر نعره ی آن همه شیران بی غل و زنجیر نبود اینک نقش کفر با دندان های کرم خورده ، در هر گذری در کمین قدم رهگذران بود و همه نگاه ها بن بست و پاییز ، آرزوی دل های یخزده ی هر ایرانی .

نسخه می پیچند آنان که بلندای خاکریزه ها وآتش و خون ونبرد را حتی از فرسنگ ها دور حس نکردند.

آنان رودخانه ی موّاج لاله ها وسیل طوفانی شب شکن ها را ندیدند. به آنان بگویید: فرشتگان در دستان حقارت مچاله می شدند و باد در لابلای سنگرها پنهان می شد تا شلاقِ شال غیرت کمرها را بر صورت خود حس نکند .

همه آرش بودند و جنون وطن در سر داشتند. اگر آن همه آرش نبود، امروزی اینگونه نبود!

و صندلی های غرور در دایره ی قدرت نمی چرخید . در پایان حرف دل را به صحن نگاهتان هدیه می کنم :

کوچه ی بن بست خاطراتم ، اسم توست، می چرخد نگاهم به تو زُل می شوم . امروز ، صلیب دیوار کاهگلی گشته ای .

دیروز، رستم گونه آرشی، پاکباز، شگفتی سازِ عاشق ، شلمچه و زبیداد تا اروند وکرخه ، دایره ی جنون برای قدم هایت.

حالا، چشمی تر نمی کند سنگ قبر تو را .

می دانی ، برای مردن «مایکل » کوچه ها ، همراه شمع های رقاص ، اشک می ریختند ؟

اینک بر اوج یادتان فریاد می زنم : کلید شهر هستی باز ها در دست شماست.نامتان ،یادتان،غرورتان همواره بردماوندجاودانگی!

*نویسنده:به قلم استاد اسدالله آزادبخت

انتهای پیام/
کد مطلب: 16243