داستان پیر مراد وحاکم
تاریخ انتشار : پنجشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۲ ساعت ۱۰:۲۵
Share/Save/Bookmark
 
وبلاگ خوشبختی به رنگ صدف نوشت:

یکی از نزدیکان شاه والی شهر پیرمراد شده بود چون به انجا رسید مردم شهر  از خرد و کلان راجمع کرد  تا سخنرانی کند  هنگامی که مردم  جمع شدند  والی بربلندی رفت و شروع کرد  به تعریف و تمجید  از خود و پادشاه ومردم نیز از این سخنرانی به وجد امدند.

پیر مراد که در همان نزدیکی ایستاده بود خود رابه بلندی رساند و فریاد زد ای مردم !

انچه والی فرمودند ،عین واقعیت  بود  من خود این مردم   بزرگوار را میشناسم نعمت گرانبهایی است که  خداوند  به ما ارزانی داشته است  چون خطا به پایان  یافت و جمعیت  پراکنده گشت والی امر کرد او را به حضورش اوردند ،و گفت: کیستی ای غریبه که این چنین به ما وپادشاه  مهر میورزی

گفت:نامم پیر مراد است .

والی گفت دلیل تعریف و تمجید های امروزت چیست؟پیرمراد سر درگوش والی برد وگفت: اطراف مادوستان  ،خویشاوندان  و نزدیکان بسیاری هستند  که با تعریف و تمجیدهایشان ممکن است ما را به به بیراهه ببرند و حتی در مقابل با نا امید ها ک ه القا میکنند  مارا از مسیری که قصد پیمودن ان را داریم منصرف سازد

میدانید بدتر از این دو چیست ؟این است که خودمان نقش منحرف کننده را بازی کنیم

اللهم احفظنی من الظلمات الوهم....!

 

 

انتهای پیام/

 
کد مطلب: 1833