وداع تلخ
تاریخ انتشار : جمعه ۳ خرداد ۱۳۹۲ ساعت ۰۸:۱۶
Share/Save/Bookmark
 
وبلاگ قطعه اصحاب شهدا نوشت :
دست ها تکان می خورد و او با افکار بزرگ کودکانه اش به سمت هواپیما می رود و هنوز صدایش در گوش هایم می پیچد : " به آدم بدا می گم چرا نذاشتین ایران پیشرفت کنه "

و استاد چیره دستمان چه زیبا گفته بود : می آیند .... عادت می دهند ....و می روند .....

آمد ، شیرین زبانی کرد خودش را در دل جای داد و در آخر رفت .

دست ها تکان می خورد و او با افکار بزرگ کودکانه اش به سمت هواپیما می رود و هنوز صدایش در گوش هایم می پیچد : " به آدم بدا می گم چرا نذاشتین ایران پیشرفت کنه "

و استاد چیره دستمان چه زیبا گفته بود : می آیند .... عادت می دهند ....و می روند .....

آمد ، شیرین زبانی کرد خودش را در دل جای داد و در آخر رفت .

انگار همین دیروز بود که هواپیمای تهران در فرودگاه زاهدان نشست و دست های کوچکش قلاب دست های مادر بود ، موهای بلند و زیبایش در پشت کلاه پنهان و شالگردنی به دور دهانش پیچیده و زیر چشمی به چهره های نا آشنای ما خیره می شد و غریبگی می کرد .





دانشجویان با گل های رنگ به رنگ به استقبال او و مادرش آمده بودند و با گفتن صلوات حضورشان را متبرک تر می ساختند .

مادرش لبخند زنان از حضور سبز دانشجویان سپاس گذاری کرد اما  ژرفای نگاهش تداعی کننده ی رنج هایی بود که از فراق محبوبش در این یکسال و اندی ماه به دل کشیده بود اما چشم مگر می گذارد دل به تنهایی بار غم را به دوش کشد ؟ ! چشم در بازی عشق به افشاگری شهرت دارد و همه چیز را عیان می کند ؛ صبوری از وجودش می بارید و خون گرمی مردم ایلام را تمام و کمال به ارث برده بود . تا جایی که سردی زاهدان به حٌرم وجودشان احساس نمی شد . فلش های دوربین ها به صورت ها نور می پاشید و او با تواضع تمام در عکس های استقبال کنندگان لبخند می زد . در مهمانسرا چون آشنای غریبی پای حرف های دانشجویان نشست و هرگز از خستگی راه حرفی به میان نیاورد و او به خوبی درک کرده بود که همسر شهید بودن یعنی چه و چه مسولیت خطیری را باید به دوش کشد به راستی که آرمیتای کوچکش نیز این ها را به خوبی از مادر آموخته بود و صبوری از چشم هایش که از دیدن پدر محروم مانده بود موج می زد .



علاقه ی زیادی به نقاشی کشیدن داشت و به درخواست تعدادی ، پری دریایش را که زنده کننده خاطرات شیرین لبخندهای شکفته شده بر لبان آقا بود را بار دیگر به تصویر کشید و با زبان کودکانه اش به تعریف ماجرا پرداخت .

گذر زمان در کنار او و مادرش برایمان احساس نمی شد اما عقربه های ساعت با ما حرف می زدند که دیگر بس است و او باید برای برنامه فردا استراحت کند .



انتهای پیام/
کد مطلب: 1447