لبخندهای پشت خاکریز
تاریخ انتشار : سه شنبه ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۲ ساعت ۰۴:۴۸
Share/Save/Bookmark
 
وبلاگ " شهیده شوکت سیاح پور" نوشت :


داماد صدام


شب عملیات والفجر 9  بود. یکی از رزمنده ها خیلی جدی می گفت: بچه ها هیچ می دانستید که من داماد صدام هستم! جواب دادیم: نه، گفت: جشن امشب به خاطر همین پیوند ترتیب داده شده! نقل و و نبات زیادی امشب قرار است سر من و شما که دوستانم هستید بریزید. رفیقم جلو، اتفاقاً آتش خیلی سنگین بود.

به او گفتیم: عجب پدر زن دست و دل بازی داری. گفت: ماییم، می توانیم، دارندگی و برازندگی.



عجب گلی


حدس زدم که باید ریگی به کفشش باشد.همه مات و مبهوت چشم به دهان راوی دوخته بودیم،از جبهه می گفت:از شبها و روز های اوایل جنگ و از خود گذشتگی دوستانش و عسر و حرج خاص آن شرایط.


هر از گاهی حرف که به نقطه حساسش می رسید با قیافه ای ساده لوحانه و مثلا از باب تعجب و شگفت زدگی می گفت:عجب،عجب!


گوینده که جنس بسیجی خودشان را بهتر می شناخت زیر چشمی نگاهش می کرد و با لبخند حرفش را ادامه می داد. درد سرتان ندهم،در حین صحبت این بنده خدا،یکی از آن طرف گفت:عجب،عجب! و یکی یکی از این طرف دم گرفتند.مجلس یک مرتبه تبدیل به یک دم و نوحه درست و حسابی شد:عجب،عجب بعد بلند شدند سر پا و سینه زدند:عجب گلی


روزگار بقیه اش معلوم بود:ز دست لیلا رفت!

ابوجاسم مرخصی است


در نقطه ای به عراقیها فوق العاده نزدیک بودیم. مثل همسایه دیوار به دیوار! واقعاً از حال و احوال یکدیگر خبر داشتیم به نحوی که با چشم غیر مسلح می توانستیم تمام حرکات هم را زیر نظر بگیریم. البته بنا به دلایلی اجازه شلیک و برخورد به ما نداده بودند. همچنین به آنها. وقتی سر و صدایی نبود و آتشی مبادله نمی شد، بچه می گفتند: احتمالاً مرتضی با ابوجاسم مرخصی رفته اند! خبری از آنها نیست. حسابی دلمان تنگ شده، طاقت دوری شان را نداریم.
کد مطلب: 465