بزرگترین گرفتاری ما..
تاریخ انتشار : پنجشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۲ ساعت ۰۹:۰۶
Share/Save/Bookmark
 
وبلاگ پلاک شهادت نوشت:
با دعوت یکی از دوستان موسسه خیریه همراه شدیم افطاری رو همراه بچه های بهزیستی باشیم.

با یکی از بچه ها نزدیک افطار رفتیم بهزیستی.شایدبشه گفت۹۹ درصد بچه ها مشکل داشتند.یا مشکل جسمی یا ذهنی ..

قبلش مسئولش گفته بود احتمال اینکه ما اونجا دووم بیاریم کمه و شاید نیایم اما روی حرفم وایسادم و رفتیم.

وقتی رسیدیم غذا رو بین بچه ها توزیع کرده بودن و چند نفری که همراه شده بودن شخصا به بچه ها غذا میدادن.گفتم چه کاری از دست ما برمیاد؟ گفتن همینکه اومدید و حضور دارید خوبه..با همین بچه ها افطاری بخورید..

حدود ۱۰ نفر بچه ها دور یه میز نشسته بودن و غذا می خوردن.شاید بشه گفت بهترین بچه ها از لحاظ جسمی بودن.پرسیدم همه بچه ها اینان؟بقیه شون کجان؟

از اتاق کناری سر و صدا میومد.خواستم برم که مسئولش گفت نمیتونید تحمل کنید و ..

درو باز کردم.با ۱۰،۲۰تا از بچه هایی که وضع جسمی و ذهنی شون خراب تر بود مواجه شدم.دوستم که همراهم اومد جا خورد!

این بچه ها کنترلی نداشتند..اگر چند بشقاب غذا هم براشون میذاشتن می خوردن و متوجه سیری نمی شدندو دل درد می گرفتند.یا وقتی ضربه می خوردند متوجه نمی شدند و دردشون نمیومد یا کنترل ادرار و.. نداشتن..

شاید اگه مقاومت نمی کردم منم مثل دوستم جا می خوردم و شایدم بالا میاوردم..

یکی از بچه ها سرش رو از پنجره اتاق کناری به طرف خوابگاهی که توش بودیم بیرون آورده بود و نگاهمون می کرد.مربی شون می گفت اون یکی هر چیزی رو میخوره و متوجه نمیشه مثل پلاستیک و..برا همین اتاق جدا گذاشتنش..با بچه ها خوش و بش می کردم و می گفتم بازم می خواید براتون غذا بیاریم و با خنده و روی باز حرف می زدم ..

نشسته بودم کنار بچه ها و افطاری می خوردم..اشتهامم تا حدودی کور شده بود.دوستم با یه بچه حدود یه ساله به بغل اومد و از زیبایی بچه تعریف می کرد..دو تا نوزاد هم که مشکل ذهنی داشتن بهزیستی داشت..

با دوستم در مورد اردو جهادی عید که خونه چند تا بچه یتیم رفته بودیم و یه معلول داشت صحبت می کردم.خانواده اصفهانی که پسر دبستانی شون رو آورده بودن بهش  گفته بودن اگه درس نخونی میاریمت اینجا! و از فضای اونجا بچه جا خورده بود.

دوستم با تعجب گفت از رفتارت لجم میگیره!!چقدر خونسردی! من ...

با دو سه تا از بچه ها گرم گرفته بودیم و صحبت می کردیم.البته بیشتر با اشاره تا متوجه بشن.وقت رفتن بود.به مربی هاشون خسته نباشید گفتم و التماس دعا موقع خدمت به بچه ها..

نمیدونم من جای اونا بودم میتونستم تحمل کنم یا ..

وقت رفتن یکی از مربی ها گفت: یکی از بچه ها اشاره کرده و گفته من برای همه شما دعا می کنم.چقدر خوشحال شدیم از این حرفش ..مولای ما کسی بود که برای خوشحال کردن دل یه بچه یتیم هر کاری کرد تا خنده رو به لب های بچه بیاره؛ حتی ادای گوسفند رو درآورده و صداش رو تقلید کرد و..

ما حاضریم از خودمون مایه بزاریم ؟ حاضریم دستی به سر یتیمی بکشیم و دلش رو با حضورمون در کنارش شاد کنیم؟

بزرگترین گرفتاری ما از حب نفس است..



انتهای پیام/
کد مطلب: 5373