این کـلاغ سیـاه ها آخر همه ما را به کشتن میدهنــد
تاریخ انتشار : يکشنبه ۲۴ شهريور ۱۳۹۲ ساعت ۰۸:۱۹
Share/Save/Bookmark
 
وبلاگ پلاک شهادت نوشت :
خاطره به یاد مـاندنی  از چــادر در سالهــای دفاع مقــدس

سال ۱۳۶۴ بود اول دبیرستان درس می خواندم .بیشتر خانه های شهر در اثر بمباران و بر خورد توپ و موشک تخریب شده بود و مردم در روستاها و اردو گا های اطراف شهر بودند .اند ک خانه های در داخل شهر بود .اما همه ادارات دولتی و دو دبیرستان دخترانه و پسرانه همچنان در داخل شهر بود .و بچه ها هر روز با مینی بوس از روستا ها و اردو گاههای اطراف شهر به مدرسه داخل شهر می آمدند .گا هگاهی هم بر اثر بمباران چند وقتی مدرسه تعطیل می شد ،اما بعد از مدتی دو باره به مدرسه می آمدیم ..تمام دوستانم در مدرسه چادر می پوشیدند در اون دبیرستان ۵۰۰تا ۶۰۰ نفری حتی یک نفر بدون چادر نبود .



هیچ کس ما رو به پوشیدن چادر مجبور نکرده بود .فضای روحانی و معنوی اون سالها معطر از خون شهدا بود و
و دم مسیحیایی امام  امت ، خمینی کبیر فضای کشور را متأثر نموده بود .
شهر مرزی ما که منطقه جنگی بود متأ ثر از فداکاریهای و ایثارگریها شهدا و مقاومت دلیرانه مردمان شهرم بود .فعالیت های اقتصادی مردم و حضورشان در این شهر جنگی باعث تقویت روحیه رزمندگان
در دفاع مقدس می گردید ،و دشمن دون این را نمی توانست تحمل نماید ،می خواست مقاومت دلیرانه مردمان این شهر  که رهبر معظم انقلاب در سفر اون سالهایش به این منطقه این شهر را دومین شهر مقاوم کشور خواند ،در هم بشکند تا باعث دلگرمی رزمندگان دفاع مقدس نشوند .صدای تانک و توپ و بمباران های دشمن در این سالها هیچ گاه تو گوش ما قطع نمی شد .الآن که به اون سالها فکر می کنم باور نمی کنم که ما قادر بودیم در چنین فضای درس بخوانیم .هر روز که به مدرسه می آمدیم احتمال اینکه دیگر هیچ وقت به منز ل برنگر دیم و بر اثر بمباران کشته شویم را می دادیم .در اون سالها ..

بیشتر دبیران ما مرد بودند فقط خانم مدیر و تعداد کمی دبیر خانم داشتیم .

 



  کمتر کسی حاضر می شد در این فضای ملتهب تدریس کند .

عصر یکی از روز ها زنگ تفریح در حیاط مدرسه بودیم .حیاط مدرسه ی قدیمی پر بود از هیاهوی دختر ها .حیاط موج می زد از دختر های چادر سیاه. به ناگهان آسمان شهر پر شد از میگ های دشمن (هواپیما های بمب افکن نوع روسی که به آنها “میگ “می گفتند )
صدای یکی از دبیر های مرد بود که می گفت : این کلاغ سیاه ها (چادر سیاه ) آخر سر همه ما را به کشتن می دهند. به خاطر بر جسته بودن رنگ سیاه چادر که  بیشتر در معرض دید و شناسایی دشمن بودیم .از همه مان خواستند که سریع به داخل کلاسها برویم چون با دیدن ما این هوا پیما های جنگی به طرفمان بمب خوشه ای پر تاب می کردند .این بمب خوشه ای خاصیتش این بود که نفرات را هدف قرار می داد  قدرت تخریبش کمتر بود .صدام از هر روشی برای در هم شکستن روحیه مقاومت مردم استفاده می نمود .این میگ های بمب افکن که متوجه شده بودند که اینجا مدرسه است برای ایجاد رعب و وحشت فراوان در بین ما اقدام به شکستن انفجار صوتی کردند .صدای غرش آنها زمین و زمان را به لرزه انداخته بود .
صدای جیغ و داد و فریاد دختر ها : یا خدا ،یا صاحب زمان ، یا فاطمة زهرا ،یا علی مولا به اوج آسمانها می رفت . در چنین اوضاع و احوالی خود را به گوشه دیوار کلاسمان رساندم ،صدای انفجار ها آنقدر زیاد بود که من نمی دانستم چه حالی دارم ،همچنان که در گوشه ی کلاس ایستاده بودم به ناگهان زانوانم سست شد و بر زمین افتادم .احساس کردم که ساختمان مدرسه بر سرم خراب شده است تنها فکری که تو مغزم خطور کرد که در این لحظات آخر عمر شهادتین را بر زبانم جاری سازم و با ذکر  نام الله و و پیامبر و و حضرت علی (ع) و خانم حضرت زهرا (س) به پیشگاه خدا بروم .ذکر ها را گفتم و دیگر نمی دانم در چه حالی بودم .نمی دانم چه مدت بیهوش بودم یک ربع ساعت یا ۲۰ دقیقه نمی دانم ، آرام آرام که چشم هایم را باز نمودم هواپیما ها هنوز نرفته بودند و همچنان صدای فریاد معصو مانه دختر ها به اوج فلک می رسید .
و صدای انفجار های پیاپی به گوش می رسید .صدای گریه و فریاد اون دبیر مرد که می گفت این کلاغ سیاه ها ما را رو به کشتن می دهند به گوشم می رسید ،تا اون زمان  مردی را که اینجوری گریه می کرد ندیده بودم .بنده خدا خیلی و حشت کرده بود .همچنان که چشمانم را باز می کردم و این صحنه ها را می دیدم متوجه شدم  سالم هستم و مدرسه هم تخریب نشده و من زیر آوار نیستم آرام بلند شده و روی پاهایم ایستادم .از طرف مسئو لین مدرسه بهمان اخطار شد که خیلی سریع شهر را ترک کنیم ،چون احتمال حمله دو باره ممکن بود .
این بمبباران یکی از شدید ترین بمبارانهای شهر بود که حدود ۱۲ میگ عراقی هر چه بمب بود روی این شهر خالی نمودند .بارشان که خالی شد شهر را ترک نمو دند .
آه خدای مهربان مثل اینکه معجزه اتفاق افتاده بود دور تا دور مدرسه بمب ریخته بود اما هیچ آسیبی به کسی نرسید ،تقریبا” همه ی نقاط شهر بمب ریخته شده بود ،این را بعد ها فهمیدم با این حجم بمباران بسیار شدبد حجم کشته و مجروحین زیاد نبود خیلی از بمب ها مخصو صا”بمب های خوشه ای سالم بودند و عمل نکرده بودند .

بعد ها می گفتند که چون هواپیما ها از فاصله نزدیک شروع به بمباران کرده اند این بمب ها منفجر نشده و عمل نکرده اند .

اما من دست قدرت الهی  و اجابت دعای معصومانه دوستان چادریم که به پاکی و عفت و معصومیت همه شان اعنقاد کامل داشتم را آن روز با چشم خویش مشاهده کردم .هنوز سخن آن دبیر “آقا” را که گفت “این کلاغ سیاه ها آخر سر ما را به کشتن می دهند “رو فراموش نمی کنم

اما من در این فضای وحشتناک که صدای انفجار و دود و باروت همه جا را پر کرده بود

و من دچار “موج گرفته گی” شده بودم متوجه شدم که دوستانم که از حال من خبر نداشتند از ترس و وحشت زیاد ،رفته بودند و مرا از یاد برده بودند. در آن غروب غم انگیز با اینکه حال بر اثر موج گرفتگی حال خوشی نداشتم با  هزار زحمت توانستم خودم را به روستای محل اقامتمان برسانم ، در حالی که صدای انفجار همچنان در گوشم احساس می کردم. احساس موج گرفتگی خیلی حالت بدی است ،فقط رزمندگان عزیز سالهای دفاع مقدس و مردمان مناطق جنگی می دانند موج گرفتگی یعنی چه؟ این موج گرفتگی ها خیلی وقت ها از لحاظ روحی روانی فرد را دچار مشکلات زیادی می کرد .بر اثر این موج گرفتگی من مد تها حالم خوب نبود وروی اعصابم تأثیر گذاشته بود اما به تدریج بهتر شدم .

javanenghelabi - zanan razmande 3

بعد از این بمباران خیلی شدید همه ارگانهای دولتی شهر را تخلیه نمودند و به بیرون شهر منتقل شدند .

ما هم ۲۰ روزی تعطیل بودیم تا اینکه مدرسه ما را به بیرون شهر منتقل نمودند ،مدرسه که چه عرض نمایم ،!

تعدادی چادر نظامی را در ۱۵ کیلومتری شهر برایمان بر پانمودند و در اون سرمای سخت زمستان تو ی اون چادر ها ما مدرسه می رفتیم و درس می خوندیم .

یادم میاد در همون روز ها یک ما شینی را از طرف صدا و سیما گل اندود کرده بودند برای مصاحبه با ما آمده بودند .

به خاطر گل اندود کردن ماشینشون من و دوستام کلی بهشون خندیدیم ،که اینها چقدر ترسو هستند .

مدتی در اون چادر ها در سوز سرمای زمستان مدرسه می رفتیم تا باز هم در اثر بمباران شدید اون منطقه و اردوگاهای اطراف آن مدرسه ما بعد از مدتی تعطیلی به روستای دیگری منتقل گردید .

این حکایت درس خواندن اون سالهای ما بود .جنگ و سختی بود اما دلها بیشتر متوجه خدا بود
کد مطلب: 8505