تاریخ انتشار : پنجشنبه ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۳ ساعت ۰۸:۳۷
همه با هم :
زینب! برخیز که هنوز، کاروان کربلا چشم به دستان نوازشگر تو دوخته است .
برخیز! که هنوز این خاک سوخته، خنکای نسیم نگاه تو را فریاد میزند ...
و این صحرای تشنه، محتاج شبنمی از چشمانتوست که به گل نشیند .
هنوز بر فراز بلندای نیزهها، نام مقدس تو، فریاد میشود و پیکرهای خون آلود، قیام تو را چشم انتظارند ...
هنوز گهواره کودکان، تلنگر دستان تو را میطلبد و گلدستهها اذان یاد تو را زمزمه میکند .
هنوز پشت همه پندارهای سرخ، پشت همه زمانهای کبود، پشت همه پیشانیهای شکسته، پشت همه زخمهای شکوفا، خیال تو میوزد
و هنوز زمین پس از سالها، معجزهی پیامبر گونهات را در شام فراموش نکرده است ...
آسمانِ اندوه های زینب (س)، آن روز، بارانی تند فرو ریخت و بذری که برادر، با نثار خون، در سرخ دشت کرب و بلا پاشیده بود
درخت شد؛ خطبه! این بار، برادر بود که توفان را آرام کرد؛ از بام نیزه. و خواهر، با نگاه بر خورشید مشفق گونه که بر نیزه ها گل کرده بود،
خطبه شکاند؛ چشم در چشم برادر: یک روز بر دوش پیامبر (ص) و دیگر روز بر نیزه مردمانی خیره سر، و بر لب گل نغمه های قرآن! آری!
این سر برادر بود، آن هنگام که دسته دسته سنگ های غُراب فام، از بام های خانه پرواز می کردند و بر پیشانی بلند سپیده دمان گل انداخته بودند؛
و آن سوتر، خواهری که پرده محمل به یک سو می زد و با دیدن آن باغ پر از لاله، سر به چوبه محمل آشنا می ساخت.
آیا این کوفه، همان کوفه است که علی (ع) هر روز در بازار آن، گام می نهاد و کم مانده بود دکّان ها از هیبتش فرو بریزند؟
آیا این کوفه همان کوفه است که طعم خوش روزهای فرمانروایی علی (ع) را چشیده بود؟ آیا این کوفه همان کوفه است که روزی فرمانروایی خود را
در کنار تنور پیرزنی، با کودکان یتیم تماشا می کرد؟ آیا این کوفه، همان کوفه است که در برق ذوالفقار، شب و روز را به خوبی باز نمی شناخت؟
و آیا این کوفه، همان کوفه است که دخت علی (ع)، در آن محفلِ تفسیر قرآن، بر پا می ساخت؟ ای کوفه! بی شکوفه بمانی که بهار
شادمانی آل پیامبر (ص) را خزان ساختی و دلِ فرزندان فاطمه (س) را، آن زمان که سربریده را در تنورِ خولی وانهادی، گداختی.
چشمه سارانت، تَرَک برداشته عطش بماند
که لب های فرزندان بانوی آب را، در حسرت جرعه ای پسندیدی و گمان نمودی که دست های قلم شده برادر آب آورش، پای نخل های
سوزان، کتاب خواهد نوشت؟ پیشانی ات در تبِ هراس بسوزد، که سرِ سرداران سپاه عشق را به بان نیزه بردی و بر نگاه یتیمکان
دلخسته اش، رحم روا نداشتی. ننگ بر تو که با خطبه های جانسوز فرزند علی (ع)، جان ندادی.